درباره من

تقلایی برای معرفی خودم در غروب 20 بهمن 1402 

 

فهرست باورهای من:

به خدا باورمندم. هر کس به او بباورد، پی می‌برد که کامروایی ماحصل سخت‌کوشی و تداوم است. هیچ موفقیتی کشکی نیست. هر که الگوی جماعتی می‌شود، بارها در جاده ته‌کشیده و بنزین تزریق نموده. آدم توکل‌گرایی هستم، ایمان‌آورده به امید و روشنی.

 

آغازین دیدارم با خدا که به دوران ابتدایی برمی‌گردد. راه مدرسه از منزل دور بود. وسیله نقلیه‌ای برای آمدوشد به مدرسه نداشتم، همان‌طور که امروز ندارم. یکی از دوستانم پیشنهاد داد تا برای کلاس‌های تقویتی با او به مدرسه بروم. اگر نبود شاید قید کلاس‌ها را می‌زدم و سال بعد در مدرسه خاص شهر قبول نمی‌شدم یا مجبور بودم سرما را بشکافم و ساعت‌ها پیاده ‌روم، او خدایم شد. همان سال به مدرسه نمونه دولتی (که از نظر علمی بعد از مدارس سمپاد بود) راه یافتم.

 

یازده دوازده ساله بودم. بعد از مدرسه به باشگاه رزمی می‌رفتم و ناهارم را پشت در بسته باشگاه می‌لمباندم تا مربی برسد. سردی دمپختک‌های مادر هنوز دندان‌هایم را می‌لرزاند. به غذای گرم عادت نداشتم اما به تنهایی سق زدن هم آمخته نبودم. محوطه ورزشگاه آفتاب‌خورده و زمین‌گیربود. یک زمین چمن درب‌وداغان داشت که چند تا از کودکان ظریف و نحیف افغانستانی بر آن می‌تاختند و این تنها چیزی بود که ساعت سه آنجا را برایم امن می‌ساخت. آن روزها نه سنسی جودو و نه معلم زبانم خدایم بودند. حتی بارها از دستشان کفری شدم، تصمیم گرفتم یک‌جا تمام کلاس‌ها و بیرون‌روی‌ها وا گذارم اما یک نفر نمی‌گذاشت. او در جهان بیرون مادرم بود، در درون اراده‌ام. نتیجه تلاش‌هایم را فقط خودم می‌دیدم. تقلای بالش متعلق به آن روزهاست. خدای من مادرم بود. البته این را امروز متوجه می‌شوم.

 

سال‌ها بعد وقتی کنکوری بودم، “این خدا” برایم شکل گرفت. تا آن موقع خداهای گوناگونی می‌پرستیدم. خداهایی تاریک و روشن. گاهی می‌تابیدند. گاهی می‌ستاندند. گاهی می‌نوازیدند. گاه می‌خروشیدند و نیکی می‌تاراندند. خدایی که آن روزها به او رسیدم خدای نیت‌ها بود:«نیت کن، بکوش، به چنگ بیاور» نتیجه برایم بی‌اهمیت بود. می‌کوشیدم چون باید می‌کوشیدم. دوربین نگرش را سمت امید چرخانده بودم:«اگر امیدوار باشی، بجنگی، بدست می‌آوری» امیدوار بودم، زخم برداشتم و صاحب شدم.

 

بعد از رسیدن، تازه ایمان آوردم آن خدایی که فکر می‌پنداشتم به راستی هستی دارد. آن روزها بود که شوق شناختن شروع شد. شبیه نامه‌هایی که برای ناشناخته‌ای نگاشته شود وبعد از مدتی جواب‌ها یک‌جا برسد. شما باشید ایمان نمی‌آورید؟ سعی نمی‌کنید او را بیشتر بشناسید؟ تازه کشف “او” می‌آغازد.

 

او خیلی حضور داشت. در هس‌هس چمدان دانشجویی که برای بالا آمدن از پله‌ها کمک می‌طلبید، هم‌اتاقی بدعنقی درگیر آنفولانزا که کسی به او نوشیدنی گرم و قرص نمی‌داد، ساکن اتاق بغلی که پول می‌خواست، خواب سبکی که نباید لطمه می‌خورد، حمله عصبی‌ای که نیاز به مراقبت و پرستار داشت، دلتنگ‌ِ خانه‌ای که با قدم زدن می‌آرامید، لواشک برای هوسِ دوست یزدی و هر ناکامی‌ای که جوابش یک لبخند بود، یک لیوان آب خنک، یک بغل در سرمای جنوب شرق کشور. بعضی وقت‌ها یک وعده پوچ چنان غوغا می‌کند که یک دسته گل رز. در انتهای جغرافیای وطن آموختم خدا در بندبند آدم‌های زشت و زیبا، مخملی و زبر نشسته. خدا سلول‌سلول آدم‌هایش را می‌بافد و می‌بوسد. خدا در موهای ریخته شده دختر بلوچی بود که می‌گریست، در عفونت رحمی بی‌پول برای کلینیک، در مناجات‌ شبانه برخی شیداها. خدا خیلی نزدیک بود. آن خدا هنوز هم نزدیک است، درست همین‌جا در قلبم. می‌کوشم او را بهتر بشناسم. می‌خواهم لمسش کنم مثل رزی سرخ بر پهنای دشت.

 

فهرست ارزش‌های من:

حرفه‌ام ارزش‌‌ می‌آفریند، رقیب سرسخت بی‌تفاوتی‌ست. از بی‌تفاوتی هراسانم. تصمیم دارم سراسر عمر با این گفته وودی آلن بستیزم:

«من ترجیح می‌دهم در آپارتمان خودم زندگی کنم تا در قلب‌های مردم»

 

نجات جهان ویژگی بارز یک infj است؛ پس دورودراز نیست اگر بگویم برای جهان مسئله‌مندم. ویژگی دیگرم عهدآوری‌ست.قانون‌گرایی هستم موظف به اجرای قوانین خودبنیادنهاده. در راستای این خوداحکامی، آدم‌ها و موقعیت‌هایی را از دست داده‌ام. علایقی را از کف دادم، ریشه‌هایی را خشکاندم، تنه و برگ‌هایی را سوزاندم. اصراری برای انتقال اندیشه‌ام به جهان ندارم. معتقدم استمرار من نشانه ایمان است و هیچ ایمان راستینی بی‌نتیجه نخواهد ماند. میوه باور در رودها می‎‌روید، در قلب‌ها می‌پرورد و در افکار جان می‌گیرد. تا کنون فرزند ناخواسته‌ای برای آموزش و پرورش بودم چون کوشیدم شاگردانم را سیاست‌دان بار آورم. کوشیدم تفکر انتقادی بیاموزند و خوب بدرکند، خودشان را باور کنند و برای اهداف بزرگ گام‌های ریزه‎‌میزه بردارد. کوشیدم چون کوشیدن ولو بی‌نتیجه رسالت من است.

 

معلمی:

در حالیکه خیلی‌ها از انتخابش پشیمانند، برای رشد حرفه‌ای می‌کوشم. جویش من در تاریکی مسیر ورود به دریچه ذهن نوجوان است. یک نوجوان چطور دنیا را می‌بیند؟ چطور می‌فلسفد و چطور هضم می‌کند؟ کار من چیست و چطور بهترین فرزند ناخلف آموزش و پرورش باشم؟ از سردرگمی‌ها و یک‌رنگی‌های موجود خسته‌ام. عمق من ماهی سیاه کوچولویی‌ست که می‌داند آن‌ طرف دریاها چه خبر است، من می‌دانم بیرون از این اتاق تاریک روشنایی و امید می‌جوشد. مسئله این است که من یک نفرم. یک نفرها در این خانواده کم نیستند اما اتحاد کم است. یگانگی کم است. دید مشترک کم است. هدف کم است. اراده کم است. نمی‌پسندم معلمی باشم که در ذهن‌هاست. معلمی که در اذهان قایم شده، بی‌عرضه و نالایق است، گدایی معماگونه، شکوهی لگدمال‌شده که در پنداشته‌ها در نطفه خفه شده.

من، ماهی سیاه کوچولو با دیگر هم‌رزمانم معلمی خواهم بود کاردان و حریف، زبل و ستیزه‌جو. زیر بار پوسته پوسیده دلخوشی‌ها نخواهم رفت. چون نهنگی از اعماق دریا به بالا می‌آیم و تناقض را در بالنم می‌خیسانم.

تا قبل از تولدم در آموزش و پرورش می‌انگاشتم انقلاب در این نهاد جان می‌کاهد و از این رو تلاش‌ها سقط می‌شود، امروز می‌دانم جان‌خواهی نمی‌گذارد.

 

 

زبان انگلیسی:

سال‌هاست زبان‌آموزم و هنوزهیچ نمی‌دانم. زبان اقیانوسی‌ست بی‌ساحل، کوهی‌ست بی‌قله. بارها تصمیم گرفته‌ام زبان‌های عربی، اسپانیایی و فرانسوی را بیاموزم اما گویی “انگلیسی” نویافته باشد و من هوس‌بازش. زبان انگلیسی خاطره‌دان است. شکست، شرمندگی، خجالت، رسوایی، خودافشایی، دروغ و…
حس‌های جدید را با زبان انگلیسی تجربه کردم؛ اولین روزی که دروغ گفتم در حالیکه واقف به قبح آن بودم (ضرورت بکار بردن کلمات و گفت‌وگو در کلاس‌ها ایجاب می‌کند گاهی خیال‌ بپردازیم و عملی طبیعی است، راست‌گویان ناراحت نشوند.) ،اولین باری که در کلاس به عقایدم توهین شد.

نمی‌دانستم زین پس انگلیسی از شعر و متن‌های کودکانه، شکسپیر، رمان‌ها و داستان‌های کوتاه تبدیل می‌شود به ترامپ و بایدن، به خشم و نفرت.

 

بایدن: « تحریم های فلج کننده باید علیه ایران ادامه داشته باشد و این خواسته اسرائیل از من است.»

.

.

.

وزیر آمریکا: «همه فلسطینی‌ها باید کشته شوند»

 

یک زبان‏‌شیفته بودم نه استکباردوست. پس ادامه دادم اما درد از جایی عود کرد که استادی در دانشگاه پوشش را دست انداخت. آن‌جا هم فارس بود هم بلوچ.هم شیعه هم اهل سنت اما او ما را به بهانه رشته تحصیلی‌مان با آن‌وری‌ها که نه فارسند و نه بلوچ، نه شیعه و نه سنی سنجید. خون‌ریزی‌ام بند نیامد تا یکی از بلوچ‌های اهل سنت که زاده دوبی بود، گفت:« ما زبان نمی‌خونیم که آمریکایی شیم. زبان می‌خونیم تا به بهترین شکل در برابرشون بیاستیم.»

چنین دیدی برای زبان‌آموزان بایسته است. زبان‌ها و فرهنگ‌ها را باید آموخت اما مرز میان آموختن و “آن شدن” را باید شکافت.

 

 

بدن‌ورزی:

ورزش کردن الویت دوم و گاه اول تمام زندگی‌ام در طول ده سال گذشته است. رشته‌های متفاوتی را در بازه‌های کش‌داری تجربه کرده‌ام، از رزمی گرفته تا ایروبیک.

 

در ابتدا هدف تناسب اندام بود، اما رفته‌رفته همراه با جثه‌ درکم ورزید و دریافتم ورزش موهبتی برای جسم، روان، اراده و تمام ارکان یک انسان است. ورزش مخدری بود که با وجود گسسته‌گاه‌های بی‌شمار دوران تحصیل ترک‌ناپذیر بود.

 

وقتی تکنیک‌های جودو را روی هم‌بازی‌ می‌زدم، با نبود خودباوری، خوددرگیری، خود دوست نداشتگی و باقی حس‌ها می‌رزمیدم. به خانه که می‌رسیدم آش‌ولاش بر روی تخت می‌افتادم. نای کلام نبود و انگیزه می‌نالید. افکارواحساسات منفی دشمنانی قدر بودند و شایسته شکست.

 

 

نجات بشر:

کنش‌گری و نجات جهان منجر به عضویت در انجمن‌ها و جمعیت‌هایی شد. در سال‌های دبیرستان دغدغه‌مند قطعی درختان، گونه‌های حیوانی، آتیش‌بازی در جنگل، ریختن زباله‌ در شهر و…بودم. دانشجویی‌ام با گروهی از خودجشان کله‌‎شق سپری شد. روزی یقه وزیر و وزرا را می‌گرفتیم، روز دیگر به جان قروقیافه زشت محوطه خوابگاه می‌افتادیم؛ جدول می‌آراستیم، گل می‌‌کاشتیم.

 

به هر دری کوفتیم تا نجات دهیم هر چه را که به فنا و اهمیت نزدیک‌تر بود. خیلی از کوبیدن‌ها به مقصد نرسید اما افزونه رشدی که در آن روزها به من اضافه شد توقف‌ناپذیر است.

 

این روزها عضو گروهی به نام جمعیت دختران ایرانم. دخترهای نوجوان به مسئله‌مندی اجتماعی خو کرده و می‌آموزند چگونه با مسائل مواجه شوند و راهکار در آستین بپرورانند. تقویت کار گروهی، اندیشیدن و اجرایی سازی مهم است.

 

 

قلم‌ورزی:

ارزش دیگری که کم‌سن‌وسال است، مرگ‌واره نوشتن است. می‌نویسم تا بهتر ببینم. ابتدا کرم دیده شدن در وجودم می‌خزید و می‌هراساندم اما کلمه‌کلمه دریافتم نوشتن در ذات، ارزشمند است هرچند بی‌خواننده. از دیدن نشدن نمی‌باکم؛ نه برای دیدن شدن که برای بهتر دیدن می‌نویسم. با نوشتن ناچار به تفکرم، پس بهتر ایده می‌زایم و خلاق‌ترم. خلاقیت آچار فرانسه است و در تمام زندگی به کارم می‌آید. یک کلام: شفاف‌ می‌اندیشم، دقیق قدم برمی‌دارم.

نوشتن تمدن است، پایه‌های تمدن با ایدئولوژی و فلسفیدن شکل می‌گیرد. باید نیروها را مرزگشا بار بیاوری، موثرانه بیارایی. ابتدا باید بیاندیشی چطور تمدنی می‌خواهی؟ تمدنی بر مبنا شهوت و جنگ یا بر مبنا آزادگی و وارستگی؟ تمدنم چگونه خواهد بود؟ چه میزان قدمت خواهد داشت؟ آیا به ساختن تمدن اندیشیده‌ام یا جنگ‌های نامنظم از پا درم آورده‌؟ دغدغه من شنا در اقیانوس زبان است یا ناخنکی بر آن؟ نیاز است بدانم این کودک شهوت روزی بزرگ خواهد شد و نیازهای بیشتری از چهار کلمه، یک یادداشت و چند کتاب در روز خواهد داشت و اگر در نیازهای کودکم دقیق نباشم، از گرسنگی خواهد مرد.

 

 

زندگی در کتابخانه:

خواندن تمام کتاب‌های دنیا از اهداف ناممکن است چون خوانش باید همراه با تفکر و استدلال باشد و عمر کوتاه من به عنوان یک آدم به تمام کتاب‌ها نمی‌رسد اما می‌توانم ورقشان بزنم، موضوعات، اسم‌ها و فهرست‌ها را بدانم. کتاب سفر به دنیایی‌ست که بلیطتش تمام شده، برای خوش‌‏سفری چون من موهبتی بزرگ است. اولین مواجه‌ام کتاب اشعار سهراب سپری بود.

 

 

فیلم و سریال:

از علاقه‌هایم تماشای فیلم و سریال است. از آن‌جایی که فرصت کافی ‎برای آثار فارسی و انگلیسی را ندارم، نهایت هفته‎ای یک بار، یک یا دو قسمت بیست دقیقه‌‎ای از یک سریال انگلیسی را می‎بینم که هم یادگیری باشد هم تماشا. تماشای فیلم‌های داخلی با خانواده بسیار می‌چسبد. 

 

 

مسافرت:

سفر یکی خون‌سازترین‌هاست برای رگ‌هایم. باید در انتهای هر ماه سفری گنجاند ولو دو روزه. به خصوص شهرهای تاریخی که آثار باستانی و معماری ویژه‌ای دارند، شهرهایی که قهوه‌خانه‌، تالار و مساجد قدیمی را در خود نگه داشته‌اند و موزه‌ها و خانه‌های قدیمی در کوچه‌های آن فراوانند. شهرهای ساحلی، خانه‌هایی که حوض و ماهی قرمز توی آن هنوز زنده است. بازارهای آن شلوغ و رستوران‌هایش پر از غذای سنتی و نوشیدنی‌های گیاهی‌ست. سفر را دوست دارم. مخصوصا به شهرهای باستانی، عرفانی و ساحلی.