حافظ‌خوانی روز سی‌ام:

 

در این زمانه رفیقی که خالی از خِلَل است

صُراحیِ میِ ناب و سَفینهٔ غزل است

 

به‌حق نمی‌دانستم یافتن یار‌ واقعی در دوران جناب حافظ نیز دشوار بوده‌. شاید دلیلش ذات بشر باشد. سرشت بشر با نیکی و شروری آمیخته و جدایی‌ناپذیر است و در هر برهه و عرصه‌ای قابلیت بروز دارد. این بیت برایم زمانه‌خرسندی را هدیه داد: از زمانه‌ای که در آن زنده‌ای راضی باش. هر دوره‌ای از جهان دردمندی ویژه‌ای دارد. انسانی نیک‌رفتار است که بدی‌ها و کژی‌های هیچ دوره‌ای خامش نکند.

 

 

 

نه من ز بی‌عملی در جهان مَلولَم و بس

مَلالتِ عُلما هم ز علمِ بی‌عمل است

 

 

اگر فقط یک هفته دانسته‌ها را به‌کار می‌گرفتیم‌، زندگی‌مان چگونه می‌شد؟

□ وقتی چیزی را از دست می‌دهید درسی را که از آن گرفته‌اید از دست ندهید.

(دالایی لاما)

 

با خوانش این جمله به یاد دردهای دیرین افتادم. اتفاقات، اشتباهات و آدم‌هایی که زخم‌‌ها بر تن من یادگار گذاشتند. می‌توانم برای ارتکاب آن اشتباهات خودم را سرزنش کنم اما‌ نمی‌توانم خودم را برای تکرار یک خطا مواخذه کنم. چرا که یک زخم‌خورده از یک خنجر دوبار زخم برنمی‌دارد. 

 

 

در سینه‌ام 

جهانی‌ست دغدغه 

شهر به شهر زخمستان‌هاست

در هر روستا 

کلبه‌ای اندیشه‌ست

که در آسمانش

کبوتری امید

و پروانه پروانه آرزو 

می‌پرد

 

من 

سالکم،

بی‌سلوک

بی‌بال

بی‌شتاب 

اشک‌هایم را ببین

دست‌هایم را بگیر

 

من دلتنگم،

دلتنگ آن آسمان 

من دل‌زده‌ام

از خوناب این زخمستان

روزهای آخر فروردین به روزهای آخر حافظ‌خوری گره خورده. دلم از گذر بهار و پایان عهد یک‌ماهه با حافظ گرفته. دل غمین را چاره نیست جز عهدی نو.

 

 

می‌گریم و مرادم از این سیلِ اشک‌بار

تخمِ محبّت است که در دل بکارمت

 

 

تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی

صبا را گو که بردارد زمانی بُرقِع از رویت

این یادداشت در اتوبوس هاشمیه تا حرم (۸۳۱) نوشته شده است‌‌.

 

حافظانه امروز :

 

به صدق کوش، که خورشید زایَد از نَفَسَت

که از دروغ سیه‌روی گشت صبحِ نخست

 

بکن معامله‌ای، وین دل شکسته بخر

که با شکستگی ارزد به صد هزار درست

 

 

به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می‌باش

که نیستی است سرانجامِ هر کمال که هست

 

مقام عیش میسر نمی‌شود بی‌رنج

بلی به حکمِ بلا بسته‌اند عهدِ الست

 

 

□ اگر ساکن شهر بزرگی بودم یک روز در ماه را 《روز بدبختی》 نام می‌گذاشتم تا به چندکار مهم ماه بپردازم و بقیه روزها را در کنجی می‌کزیدم.

 

 

تجربه‌نگاری یادداشت‌نویسی روزانه:

 

داستان از روزی آغازید که برگرفته از وبلاگ شاهین کلانتری بنا شد روزانه یادداشت‌هایی بنگارم و در وبگاه نشر دهم. شوق من به قلم‌رانی زبانه کشید ولی افتاد مشکل‌ها.

 

 

قبل از شروع: 

 

۱. روزهای ابتدایی یادداشت‌نویسی در وبگاه° جزئیات و اتفاقات نامبارک روز را می‌نگاشتم. از این‌رو روزمره‌نویسی حوصله‌سربر و کم‌سود می‌نمود. 

 

 

۲. در قید سانسور و در بند نوشتار آنچه گذشت° بودم نه پوست کندن احساسات لحظه‌ای. 

 

 

۳. از ادامه حرکت در فردای آن روز مطمئن نبودم‌. احتمال رهایش می‌خزید.

 

 

۴.گاهی هدف را در هیاهوی واژگان جدید و غلیان فکری گم می‌کردم اما از نو می‌نوشتم و خودم را می‌یافتم.

 

 

۵. در هچلستان مشکلات غرق بودم و فرصت چندانی برای نوشتن نبود‌.

 

 

پس از یک ماه روزانه‌نویسی:

 

۱. نورافکن به احوالم می‌تابد. بیشتر می‌اندیشم. روان‌قلم و راحت‌نویس شده‌ام یعنی برای شروع به نوشتن زمین و زمان را به‌هم نمی‌دوزم و پیچیده نمی‌نویسم.

 

 

۲. ذهنم را از خشم‌ها و ناراحتی‌ها رهانیدم. آموختم از نامه و شعر برای شرح درد اشتیاق بهره ببرم.

 

 

۳. نوشتن نگاهِ ایده‌پردازانه و داستان‌سرایانه را برایم به ارمغان آورده‌.

 

۴. در ابتدا 《نوشتن به مثابه تعهد》 بهانه می‌تراشید اما اکنون ننوشتن دشوار است.

 

 

۵. روزهای شلوغ‌پلوغ به من آموخت تفاله‌های روز را می‌توان به کلمات آذین بست. ناباورانه برخی مکتوبات نشربردارند.‌ 

 

 

تجربه فروردین‌ماه:

نوشتن دنیای امنِ ممکن‌هاست. باید به آن پا نهاد و بی‌وقفه رقصید.

□ حافظانه امشب:

عزم دیدار تو دارد جانِ بر لب آمده

باز گردد یا برآید؟ چیست فرمان شما؟

 

لب و دَندانْت را حقوق نمک

هست بر جان و سینه‌هایِ کباب

 

 

□ چه فکر کنید که می‌توانید یا فکر کنید نمی‌توانید در هر دو حالت درست فکر کرده‌اید.

هنری فورد

 

یکی از دانش‌آموزان برای پرسشی سمتم آمد. می‌خواست از زبانم توانش موفقیتی بزرگ را بشنود‌. به او امید و انگیزه دادم چون هر کس به هر آنچه خواست رسید. او مستعد موفقیت بود اما تلاش چندانی نداشت. گاهی دلهره داشت و اضطراب به جانش می‌افتاد. به او گفتم ببین عزیزم هنری فورد می‌گوید:《 چه فکر کنید که می‌توانید یا فکر کنید نمی‌توانید در هر دو حالت درست فکر کرده‌اید.》چرا که هر دو حالت به یک اندازه ممکن است و یگانه موردی که آن را به ثمر می‌نشاند، کوشش جدی و مستمر است.

□ پیرزن داد زد:《 این‌قدر گل چیدید بس نیست؟ قاصدک‌ها را نچینید. اگر این‌‌ها نابود شوند خدا چطور مژده‌ خوشی بفرستد؟》

 

 

«رؤیا مخدّر واقعیت است»

زمانی که زندگی تیره‌ و تار شود، تخیل و رؤیاپردازی برای جلوگیری از فروپاشی ذهن به پا می‌خیزد تا کمی اوضاع را تلطیف کند.

 

این جمله《آرتور میلر》 آغازین روزهای دانشجویی را برایم تداعی کرد‌. روزهای من و یکی از دوستانم به قدری می‌مرد که هزار آنافورا با کاش می‌ساختیم و《آه》می‌گذاشتیم و سر خط… از آن روزها روزهای زیادی گذشت. غم و غصه‌ها، دلتنگی‌ها و دل‌نگرانی‌ها سپری شد اما آن لحظات ناب را به یاد دارم. درازکش گوشه‌ای از سالن همایش به روزهای خوب آینده می‌اندیشیدیم. لحظاتی که در کنار خانواده و دور از مشکلات دانشجویی و درس و مشق می‌گذشت. با گشایشِ چشم‌ دو مرده‌ی قبل سرچشمه‌های نیرویی برای زندگی‌ بودند. رویا خالی از غصه است و گرنه در آن لحظات پای معایب زندگی با خانواده را به رویا می‌کشاندیم. همان‌طور که این روزها خاطرات دوران دانشگاه را به ازدواج رویا درمی‌آوریم تا جنین دلتنگی را بیاساییم و از بدبختی‌هایش غافلیم‌. یک انسان است و یک رویا.