چه روزگاری داشتیم! تو بودی. من بودم. عشق می‌ریخت به در و دیوار جهانم. به شعرم. غرق نجواهای شبانه بودیم که چای سرد می‌شد‌، مهر نه. از عطش لب‌ می‌خشکید، اشک چشم نه. تو همیشه عاشق ماندی. چشم که می‌گشودم بودی. خستگی‌ام راه فرارت نبود. خودم خواستم دور شوم. فاصله گرفتم. از تو، از آغوشت. مهربانی گاه و بی‌گاهت. خواستم دنیا را بگردم. بی تو، پوسیدن زمان را ببینم. پیر شدن دخترکان و مردن مردان را. در بند هیچ بودن مرا می‌رقصاند. تو همه بودی و مرا محاصره می‌کردی. در من می‌ریختی و از وجودم سرازیر می‌شدی.

 

 

_ «مزاحم آزادی‌ام هستی.» به گفته‌ام معتقد بودم.
+ دست‌هایم را محکم گرفتی: «بدون من نرو. هیچ‌کس به فکرت نیست. باور کن. یک روزی برمی‌گردی»

 

 

آینده برای پاهای رو به جاده‌ مهم نبود. دستانم را می‌فشردی. خواستی با نرمی به بندم کشی. خواستی بمانم و از پیوند بگویم. چون ماهی به دریای تو برگردم و درآن غوطه بزنم. دستم را محکم‌تر از همیشه گرفتی و دستت را چالاک‌ترازهمیشه پس زدم. من رهایی خواستم. تو حصار آرزوهایم بودی. با تو ماندن هراس می‌انگیخت. علایقم را به دار می‌آویختم و به سویت می‌دویدم. یک گوشه جهان می‌ایستادی و باقی در برابرت. تاختم. دست‌هایت هنوز به سمتم دراز بود. مهرآلود ‌خواندی:« از الان تا همیشه منتظرم»

 

 

نشنیدم. در هیاهوی کوچه‌ی روبه‌رو گُنگ شدم. هوای تو رنگ باخت. عطرت در رایحه گل‌های باغ گم شد. میل تو را داشتن در من خفه شد و در زمزمه عشق‌ها و تردیدهای تازه ‌پیچید. شادی می‌خرامید. دلتنگی غرق می‎شد. ثمره رهایش بودم و جام زهر جدایی. خنده‌هایت محو شد. وحشتِ تاریکی سایه ‌افکند. دیو ناامیدی زایید. از تخم حسرت گریزان و از آشوب شرارت نالان. من ترسان، گریان و نابه‌سامان. خورشید نقاب بسته. حتا ستارگان برای من نمی‌درخشند، که برای خودشان. به من بگو. به منی که راهش سوا شده و دستش رها. به من بگو چه کسی حوصله پشیمانی دارد؟

 

سال‏‌ها در یک روز گذشت. رهایی تجربه‌ام شد. تاریکی آموزگارم. بهترین رفیق دورم زد. خانواده نادیده‌ام گرفت. شعله‌های شب سوزاندنم. یک روز بدون تو بودم. تمام شهر را دویدم. به همان کوچه رسیدم. سر پیچ بوی تو می‌آمد. ایستاده بودی. همان درخت همیشگی. منتظرم بودی، به جبران جهان. تو مرا می‌خواستی. دستانت مشتاق به آغوشم بود. چشمانم هم‌نشین اشک‌ها. گفتم: «خدایا! می‌شود این سطرها کوچه آشتی کنان ما باشد؟»

□ پیاده به سمت خانه قدم می‌زدم که چشمش به بنر سر چهارراه گره خورد. آدمیزاد چه‌قدر خطا می‌کند و چه‌قدر در طول زمان جای درست‌ و غلط جابه‌جا می‌شود. ظرف‌های ناهار را می‌شستم که از خواهرم پرسیدم:《فکر کن ده سال بعد پنداشته‌هایت اشتباه از آب دربیایند؟》بنر《فرزند بیشتر زندگی بهتر》 یعنی یک عمر تجربه‌ای که تباه از آب در آمده. شاید روزی تجربه افکار امروزمان شعار برنامه آینده‌مان باشد.

□دوره صد داستان به مرور جذاب‌تر می‌نماید. داستان 《بانویی با سگ‌ ملوس》 و 《خرده‌های نان》 را امروز خوردم. هر دو در مورد عشق نابه‌هنگام و خیانت است‌. با این‌که علاقه‌ای به اين موضوع ندارم° داستان‌های دوست‌داشتنی‌ای بودند. اولی کمی خنده‌دار و دومی اشک‌بار‌.

 

□ در گروهی دوستانه دوشنبه‌های فیلم و کتاب داریم. خلاصه کتاب و فيلم می‌نویسم و بار می‌گذارم.‌ حس جالبی است مدیریت محتوای عده‌ای که برایم مهمند‌. 

□یکی از بهترین پیام‌های تبریک روز معلم، پیامی بود با محتوای انسان‌سازی و تربیت. زبان‌آموزم نوشته بود:《شما موفق شدید تربیت را به آموزش گره بزنید.》این جمله شبیه آخرین کلام‌ یک مربی به ورزشکاری خسته وسط گود است. من همان ورزشکار بودم. هس‌هس‌زنان و خسته به سوی رقیب می‌دویدم.

 

□ 

ژان باتیست تاورنیه جهانگرد فرانسوی در سفرنامه خود می‌گوید:《 با پشتکاری که ایرانیان (شرقی‌ها) در تحصیل علم دارند و با قناعت و استعداد و ظرافت طبع و علاقه ذاتی ایشان به همه علوم، اگر روش تعلیم و تعلم ما را داشتند و در آن‌واحد فقط به یک علم می‌پرداختند و در آن کامل می‌شدند، با دسترسی آسان که به کتاب ها چنان که در اروپا مرسوم است دارند، هیچ شکی نیست که دانشمندان برجسته‌ای می‌شدند.》 

 

برگرفته از کتاب راهنمای رستگاری در جابلقا _ نوشته علی مرسلی 

 

مدرسه مثال خوبی برای این بند است. مکانی که افراد با همه چیز و هیچ چیز آشنا می‌شوند و بدین سبب علقه خاصی به آن ندارند چون یادآور هیچ چیز و همه چیز است. اگر بنا بود در مدرسه فقط به یک شاخه علمی بپردازیم جزئی و دقیق حقایق را می‌کاویدیم‌‌. ظرفیت پژوهش و نوآوری در ژن نوجوان‌های ما نهفته است اما بی‌استفاده زیر خروارها حفظیات چرند دفن شده. اگر از دوران دبیرستان مدرسه‌ها تخصصی ذهن فرد را بکار گیرند و او را در شاخه‌ای محدود تربیت کنند،‌دانشگاه مکانی برای گسترش تحقیقات و دامنه علم‌ خواهد بود. اما امروز حتا در دانشگاه هم این تخصص‌گرایی به آن صورت که باید وجود ندارد. چندان ریزبین در علم‌آموزی و بکارگیری آن نبوده‌ایم‌.

□ فکرش را نمی‌کردم روزی معلم‌ باشم و از پایان مدرسه در پوست خود نگنجم. محیطی که دور از اصول و خشک‌سال است برای همه‌ سختی می‌آفریند. فرقی ندارد که میوه باشی یا درخت.

 

برای دقایق علافی امروز کتاب شازده کوچولو را برگزیدم. داستانش را می‌دانم اما هیچ‌وقت تمامش را یکجا نخوانده‌ام. شازده قابل درک ساده و دوست داشتنی است. شاید بتوان همه چیزهای قابل درک و ساده دوست داشتنی‌اند. اما همه این فهم‌شدنی‌های جذاب در دسترس نیستند. نه فرصت امان می‌دهد و نه امکانات. برای همین ما آدم‌ها با وجود تعداد بالایمان باز هم تنهاییم.

□ امروز کتاب راهنمای رستگاری در جابلقا به‌دستم رسید. کتابی که در فصل اول من را از قدرت تشخیص و تحلیل نویسنده متحیر کرد. کم‌تر کسی مانند علی مرسلی چنین نگاه و نگرشی دارد. کم‌تر کسی جرئت ابراز عقیده و تفکرش را دارد. این کتاب می‌گوید:《 خاورمیانه‌! درست است که بر سر قسمتی از تو بمب می‌بارد. برخی ‌کودکانت به‌ جای اسباب‌بازی تفنگ بدست می‌گیرند و حالت اغلب خوب نیست. اما برای یک بار هم که شده به تغییر بیاندیش. تمام تو در حال تر‌ور شدن نیست. هنوز دکتر و مهندس و معلم و یادگیرنده داری. هنوز کارخانه‌ها در تو دود می‌کنند و داری به آینده پا می‌گذاری. من نمی‌گویم سهم تو از زیستن این‌هاست که خیلی بیشتر است اما برای یک بار به این سوال بیندیش: چطور می‌توانی راضی‌تر و خوشدل‌تر باشم؟ چرا من واپس‌مانده‌ام؟》

 

□ این کتاب می‌خواهد خودمان را از نگاه خودمان ببینیم. 

 

□ جهان سوم اصلا جایی نیست که در رسانه‌های غربی تصویر شده.

 

□ کلمه باشندگان و هستنده را از این کتاب برداشتم.

 

□ ما مغزهای خاورمیانه‌ای خیلی چیزها را قبل از مرحله آگاهی در معزمان یعنی حتی قبل از اینکه به مغزمان خطور کند، سانسور می‌کنیم.

 

□ چرا جهان سوم جهان سوم نام گرفت؟ در رویایی دو قطب غرب (جهان اول) یا شووری و اقمارش (جهان دوم) یک سری کشور که خود را به کوچه علی چپ زده بودند جهان سوم نام گرفتند. تصور این بود که پیشرفت از آن دو قطب در ستیز است و واماندگی سهم جهان سوم.