ایستگاه قطار
صدای پیرزن بیرمق بود. صافش کرد. پرسید: «حاجی! حاج احمد! تو خبر داری این قطار کی میرسه؟» مرد دستی بر محاسن پنبهایاش کشید. به زخم
صدای پیرزن بیرمق بود. صافش کرد. پرسید: «حاجی! حاج احمد! تو خبر داری این قطار کی میرسه؟» مرد دستی بر محاسن پنبهایاش کشید. به زخم
چقدر آرزو داشتم بزرگ شوم. به مادر و خاله هایم نگاه میکردم که دور هم دایره میشوند. یکریز صحبت میکنند. گاهی دسته جمعی میزدند زیر خنده و گاهی صدای نچ نچشان میآمد.
با بهار و بهمن بازی میکردم. به آنها که میرسیدیم متوقف میشدم تا صدایشان را بهتر بشنوم.
مریم در آن روز بهاری پیادهرو را میپیمایید. درختان میدویدند و چهرهها رنگ عوض میکردند. دستی در سیاهی چادر فرو رفته و دیگری خود را به آغوش کشیده بود. آن را از باد فرار میداد، اما دست باد از گوشه چادرش رها کردنی نبود. امید داشت از گلهای پیرهنش بچیند و به بهار آویزان کند.