گمشده

مریم در آن روز بهاری پیاده‌رو را می‌پیمایید. درختان می‌دویدند و چهره‌ها رنگ عوض می‌کردند. دستی در سیاهی چادر فرو رفته و دیگری خود را به آغوش کشیده بود. آن را از باد فرار می‌داد، اما دست باد از گوشه چادرش رها ‌کردنی نبود. امید داشت از گل‌های پیرهنش بچیند و به بهار آویزان کند.

کسی متوجه تپش‌های سینه مریم که گل‌های باغ پیرهنش را جلوتر می‌آورد نشد. اما باد حواسش بود. به چادر، دستان، بوسه‌هایی که از لبان خاکی سوار می‌کرد و با خود می‌برد. عطر امین‌الدوله را در هوا می‌پراکند. مثل رویایی که مسافر حقیقت بود. وهم کرده بود یا در حقیقت گرمی دستانش را چشیده بود و به مردمک سیاهی خیره مانده بود؟ خیالی بود که در جان مریم ریشه دوانده و در او میوه کرده بود؟

مردد بود تا اینکه برخلاف همیشه، امواج صدایش بر ضربان قلب مریم افزوده بود. با او چاق سلامتی کرد و گفت: «دلم برات یه ذره شده ها!» مریم به لکنت افتاده، چند واژه تته پته کرده بود.

– به دیدنم بیا مریم خاتون. روی همون بلندی‌هام” او را که آغوشیده بود، محکم‌تر فشرد.

روانه جاده شد. بهار از درز شیشه به درون می‌دوید و به گل‌های پیرهنش تاب می‌داد. دستخوش احساسی بود. حسی شبیه روزهای بعد که از سیلی‌های هوا قسر در می‌رفت اما تسلیم بغضی کهنه بود.

پله‌های اتوبوس را دو تا یکی کرده، به اطراف نظر می انداخت. باد با چادر کشتی می‎‌گرفت تا او را مانند بیابان لخت کند. دو دستش به چادر چنگ زده بود و از پس سیاهی چادر قرمزی رز جلوه‌گر بود. آن هم از کتک‌های باد در امان نبود.

به سربالایی که رسید کفش‌هایش درآمده بودند. چکه‌های چشم بر گذر پرچم‌های قرمز رنگ کاشته شده پیشی می‌گرفت. نفس زدن‌هایش به گوش پشت‌سری‌ها که بارها صدایش زدند، نرسید. با دیدن تابلوی آهنی آفتاب سوخته ایستاد. توان و رمق پاهایش را به باد سپرد و بر روی زمین ریخته شد.

باد گلبرگ‌های رز را به همراه رمق پاهای مریم با خود می‌برد و به پرچم‌ها می‌زد. خاک را به آغوش گرفت و گردن خاکی‌اش را بوسید. فوت و فن را از سیمین خانم آموخته بود. او گفته بود : «به زمین چشم بدوز. ازش خواهش کن که دستتو بذاره تو دستش.»

آسمان مانند جگر مریم آتشین بود. او را با مشتی خاک در دست بر روی زمین‌ کشاندند. باد در گلستان بی‌آب و علف می‌خرامید. خود را به مژگان خیس مریم می‌زد و اشک‌هایش را که به بلندی گونه‌ می‌رسید می‌ربود. باد دستان گمشده را به مریم نزدیک می‌کرد. مثل همیشه که دو نفر را به آغوش هم می‌رساند. دو دلداده از جنس خاک. یکی در هیئت مریم و دیگری درهیئت وطن.

با سوار شدن مریم درهای اتوبوس بسته شد و دست باد از گونه‌های مریم کوتاه. بغل‌دستی زنی میان سال بود. دستش را بر روی دست مریم گذاشت و پرسید:
«عزیزم! همون طوری بود که بهم گفتی؟»
-نه اصلا.
چطور؟
_فکر می‌کردم به جایی تازه سفر می‌کنم. در حالیکه همیشه اینجا بودم. داندان‌هایش ردیف شده بودند که گفت: خیلی وقته ساکن اینجام. دست مشت کرده‌اش را به زیر سر فرو برد و پلک‌ها را روی هم گذاشت.

مریم در آن روز بهاری مشتی خاک در دست داشت که از سفر آورده بود. آن مشت تنها بخشی از گمشده‌اش بود که با خود برای همیشه به همراه داشت.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط