تَرکش

□ بی‌انگیزگی نسبت به شغلم را حس می‌کنم. دارم فاقد انرژی و اثر می‌شوم. حس خوشایندی نیست اما امروز وقتی بی‌رمق سمت تخته می‌رفتم تا نوشته‌ها را پاک کنم، به ذهنم خطور کرد که روزی ترکش می‌کنم و هیچ وقت به این سیستم برنخواهم گشت‌.

 

 

□ امروز که به محل کار می‌رفتیم در راه دو طرف جاده را دیدیم که چمن مصنوعی می‌چسباندند. همکار اول به آن‌ها چشم دوخت و گفت:《 چه خوشگل میشه. دستشون درد نکنه‌.》 روز قبل را به یاد آوردم که همکار دوم گفت:《 داره خوب میشه. اول شهر قشنگ می‌شه.》چند روز زودتر با همکار دیگری (همکار سوم) به منزل برمی‌گشتم او گفت:《 آخرش فهمیدم این‌جا رو چرا درست کردن. می‌خواستن چمن مصنوعی بزنن. کاش همواره بود کسی می‌تونست بشینه یا قدم بزنه》 همان هفته وقتی با همان همکار برمی‌گشتم، فرد سومی هم بود که نامش همکار چهارم است. او گفت:《 خدا لعنتشون کنه! یه تیکه از این میدادن من ببرم توی مدرسم بذارم. بچها استفاده کنن. نچ‌نچ چقدر پول خرج کردن ولی به مدرسه ما حاضر نیستن بدن.》

 

 

□ خیلی از وقت‌ها که از کسی ناراحت می‌شوم زمانی‌ست که لحنی درنده دارند و الا تنها آدم بی‌شعور از شنیدن حرف حق ناخوش می‌شود.

 

 

□ داستانی از مصطفی مستور خواندم. برای ترساندن خودم زندگی پس از زندگی‌ می‌بینم.

به اشتراک بگذارید

2 پاسخ

  1. چقدر یادداشت‌تون خوب بود، از احساس واقعی‌تون می‌گفت. موفق باشی عزیزم. بهترین‌ها در مسیرت قرار بگیره.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط