دیشب در مراسمی شرکت کردم. کودکی زیبا و گوشتالو از مادر جدا شد. صحبتهای مادر با بغلدستیاش را غنیمت دانست و تا توانست از او فاصله گرفت. روی زمین میخزید. انگار از دست مادر رها شده و رهسپار آزادی است.
اندکی با اسباببازیهای کودکان سرگرم شد و به آنها خندید. طولی نکشید که حوصلهاش به سر آمد. در جستوجوی مادر خزید. به اولین زنی که رسید، متوقف شد. دستش را بلند کرد تا چادر زن را چون ریسمانی بگیرد و خود را بالا بکشد، اما سکندری خورد. دومرتبه تقلا کرد. به چادر زن چنگ انداخت. دستانش را در سیاهی چادر فرو برده بود و بر روی پاهای تازه جان گرفتهاش ایستاده بود. مانند نهالی در معرض باد میلرزید. ناگهان زن برگشت. به کودک نگاهی انداخت و تبسمی نثارش کرد. اما نگاه مهربانانه او نه تنها کودک را خندان نکرد، بلکه به فریادی مبدل شد که توجه همه را به خود جلب کرد.
کودک متوجه شد هر سیاهی چادری به مادرش ختم نمیشود و هر زنی نمیتواند مادرش باشد.
با خودم گفتم، هر کسی که مادر نمیشود! مادر یکی است. همان که در قنوت نماز، در زمزمه نیمههای شب، در تاریک و روشن قیامت دستمان را میگیرد و معنی حقیقی عشق را با شکرخندهاش نمایان میکند.
یا حضرت مادر!
چادرت را رها نمیکنم.
به اشتراک بگذارید
آخرین نظرات: