□ به بهای آن دو هفتهای که آنلاین ننوشتم، یادداشتنویسی از سرم افتاده و ناخوشایند است مجبور کردن خودم برای نوشتن.
□ چه قدر معلم بودن و مریض بودن در آن واحد دشوار است. بدتر از همه درک ناقص نسبت به وجود معلم است: او هر روز صبح میآید تا ما بیکار نباشیم. حالمان را بد کند، درسِ زوری را تحمیل کند و برود. حتا حاضر است برای عذاب ما از بستر بیماری برخیزد.
□ میکوشم خوشدهن و اهلی باشم. آدمها را الکیالکی بزرگ کنم.
□ خطا میکنم اما اجبار بقیه برایم سخت است. نمیتوانم بچهها را مجبور کنم. به آنها ارزشی را بفهمانم. گلویم را پاره میکنم اما نهایت پیامبر خسته و پیری هستم که به دریا و دهن نهنگ پناه میبرد. بنابراین به خیلی خواستههای نادرست تن میدهم چون معتقدم خودشان باید چیزهایی را بفهمند. درست است که پند نیاز است اما نمیشود جای آنها اندیشید، تصمیم گرفت، دوست داشت، متنفر شد و نفس کشید. فقط مثل پیرمردهای غرغرو پند میدهم و رهایشان میکنم. قبول دارم اگر کمی زورگو باشم و جای آنها فکر کنم موفقتر خواهند بود.
□ سختترین لحظاتم زمانهاییست که کلمه برای توصیف حالاتم کم میآورم. کمداشت من سوای واژه شناخت را هم شامل میشود. حالتی آمیخته با کسلی متولد شده از خستگی درهمتنیده با شکستخوردگی چه نام میگیرد و به سراغ چه کسانی میآید؟
□ خوش به حال آدمهایی که مدت زندگی باقی مانده خودشان را میدانند. کاروبارشان را جمعوجور میکنند و باروبندیل را میبندند و هی! اگر مسدانستم روزهای پایانی زندگی را میگذرانم، باارزشترین چیزهایم را به این و آن میبخشیدم. شبیه مادربزرگ که دانه دانه انگشترهایش را پیشکش میکند. کاش میدانستم فلان روز، بیسار ساعت دیگر نیستم تا قبری برگزینم. بالای سرش سوروساتی بدهم. بیشتر بخندم. بیشتر به خدا بیاندیشم. کمتر قضاوت کنم و بیشتر ببخشم. اگر میدانستم به زودی میمیرم شاید هزار برابر مینوشتم و دو چندان حرف میزدم. جالب است اما مرگ هدفمندی میآورد. ضد دغدغه است، ضد اضطراب، ضد التهاب و…
آخرین نظرات: