امشب هم گذشت. همیشه با عشوهگری هورمونهایم را بالا و پایین میبری. بر گونهام بوسه مینشانی. امشب وقتی دستانت را بر کمرگاهم قلاب کردی و در گوشم خواندی: «آمدهام که تا به خود گوشکشان کشانمت/ بیدل و بیخودت کنم در دل و جان نشانمت»¹، دنیا و اهلش فاقد از اهمیت شد که خود را تسلیم تو کردم، در آغوشت جای گرفتم و ساعتی را مستانه رقصیدم. لبخند زدی و مرا در بر گرفتی. در خنکایت چه بیاندازه خوشبختم. مگر چه نیاز است غیر از پارهای خوشکلامی؟ پیالهای مهر و فنجانفنجان آغوش؟
همیشه زمزمه میکنی. امشب وقتی به این بیت رسیدی که داشت خوابم میبرد: «آمدهام بهار خوش پیش تو ای درخت گل/ تا که کنار گیرمت خوش خوش و میفشانمت» انگار درد پاها که نشان پایکوبی بود، عرق پیشانی که کوششی برای آرایش کلام، ناگهان فرونشست.
هسهسکنان گفتم: «همه به من میگویند دیوانه. چون با توام. چون تو را میخواهم. تشنه تو هستم.»
گفتی:«ای بابا! گور بابای این و آن. هر کسی با چیزی شاد است. مگر تو به آنها برای علاقهشان برچسب دیوانگی میزنی؟»
گفتم:« نه. هیچوقت»
گفتی:« اصلا بگو ببینم. اگر من نبودم. کسی بود تا در آغوشش این اندازه بیارامی؟»
گفتم:« نه. به خدا نه. تو تنها کسی هستی که در آغوشت چنین آرامم و چنان گنگ. مستم و بیواژه. چطور بگویم تو یگانه رفیق تنهایی، نبض زندگی من هستی»
گفتی: «پس بقیه جایشان کجاست؟»
گفتم: «هر جا جز آغوش تو. مرا در آغوشت بفشر. مرا محکمتر در بر گیر که تشنه توام.» و تا صبح رقصیدیم.
اما خیلی از کلمات در آن شورگاه° جرعت بروز نداشت پس مُهر سکوت بر لب زدم. نگران بودم که گفتههایم فاقد ظرافت کافی باشند و به مضاقت خوش نیایند، واژگانم نیک نباشند برای از تو گفتن. اما اکنون از تو مینویسم:
با وجود تو انتظارِ بهار بیهوده است. تو را برای خویش میخواهم و گرنه که تو از من بینیازی؛ تنها و سربلند، خوش صورت و ژرف. از منﹾ سطحینگری ساخته است اما تو کنجی میکَزی، میاندیشی، فلسفه میبافی و کلماتی برایم میچینی. غم درونم را دستانِ کشیده و گرمت میپراکَند.
همه به معشوقان خود باز میگردند و من در سِحر سَحرگاهی تو شناورم. ای زیبای بیانتهای من! روزهایی بود که کلامت مرا رنجاند. گریستم. به خیابان گریختم. اما در کوچه پسکوچههای این شهر نیز تو را جُستم. شهر به شهر نامِ تو بر زبان بردم. مرا بازگشتی نیست الا به تو. دریابم و در من «نیک بجوش و صبر کن زانک همی پزانمت»
مرا بگریان، برقصان، با من بیامیز و در من بریز. مرا در عرق خستگیات بشور، من به این غسل پاکی° تن میدهم. بگذار از بلندی قامتت بالا روم و ستارگانی بچینم. چشم به راه باران نیستم؛ با تو لحظات من بارانیست، پرطراوت و پرنشاط، خیس و خُرم.
«من نیامدهام با تو باشم؛ من آمدهام تو باشم!»². نامم تو باشد، شیوهام تو. با من شناخته شوی و«فاتحه خوان من» باشی. چطور بگویم شکوه خانهام، حسرت جاودانهام، کوه بلندبالایم، تو بهترین روز و رویا، شب و شیدایی من هستی. شادیام را از تو، گریهام را از تو دارم. زندگیام با تو و مرگم با توست. بهتر بگویم من و تویی نداریم. تو تمام روزها و هفتههای منی. همیشه از خواستهها و نجواهایت میگویم. برای بعضیها کرشمههایت جالب نیست. بعضی از همسنهایم قلدریات را دوست ندارند. خوش ندارند در بند اسارت تو مستانه به پرواز درآیند اما من تشنه زندانِ تو هستم و کاش هیچگاه از تو سیراب نباشم! در من بجوش ای شعر زیبای من. ای شکوه کلمات من.
یادداشتی خطاب به جناب شعر
²شعری از علیرضا روشن
4 پاسخ
چه متن زیبایی نوشتی عزیزدلم، عالی و شاعرانه.
یک دنیا ممنونم برای مهرتون گلی عزیزم. خوشحالم که دوست داشتین.
جالب بود دوست داشتم
سپاس برای نگاه زیبای شما طاهره عزیزم. نوش جان روحتون.