دِرهَمِ تو

خواستم بنویسم دوستت دارم.
اگر می‌نوشتم باید هزارمین بار می‌شد در کنار بقیه دوستت دارم‌ها؛ چه بسا بیشتر.
من که متصدی ثبت آمار نیستم. چمیدانم چند بار دلم خواست دوستت بدارد. چند بار هوس کرد به خاطرت بیاورد مهرش را.

برای نمونه امشب که سرگرم گردگیری گنجه قدیمی ته اتاق بودم، از لابه‌لای قوطی‌های خاک‌گرفته که عمر مرا دارند یک عطر دیدم.

عطر جیبی که در  یک کارتون مکعب مستطیلِ سیاه‌وسفید جا خوش کرده بود. حجمی از غبار روی جعبه را به همان میزان که روی بقیه وسائل بود پوشانده بود. بوی عطر از کارتن بسته به فضا نشت می‌نمود.

درش را باز نکرده بوییدم.
همان رایحه به شامه‌ام رسید. شمیمی که سال‌ها پیش وقتی برای اولین بار بهت‌ نزدیک‌تر شدم، استشمام کردم. در آن نزدیک‌ترین حالتِ من به تو و چشمانت، این بوی خوش خود می‌نمایید.

همان شب که کنارت آرمیدم. برای اولین بار. دوباره آن عطر آمد. سر را به سویت گرداندم. گیست بر بالین ریخته بود. عطر از میان زلفانت می‌تراوید.
گفتم: « چه بوی خوبی‌ست! این چه عطری‌ست؟ »
جواب دادی : «درهم. برایت می‌خرم!»

همان هفته که با رفیقم بازار رفتیم، دو درهم خریدم. همیشه همراهم بود به لباس‌هایم می‌پاشیدم. ولی با درهمی که بر تن تو می‌نشست، توفیر داشت. درهمی که لابه‌لای موهایت می‌رقصید، درهمی که از تو در نیمه‌شب راهرو می‌ماند تا مرا آرام کند یا بسوزاند نمی‌دانم، تمایز داشت با درهم‌هایی که من و تمام دکان‌های چهارراه رسولی داشتیم.

هفته پیش در مدرسه بودم. اتفاق عجیبی افتاد. یکی از شاگردان ردیف آخر جعبه کاغذی سیاه سفیدی از زیپ پیشین کوله‌اش بیرون آورد. به رفیقش نشان داد. زیر لب چیزی گفت. خیره به سمتش رفتم. پرسیدم: «رقیه! دِرهَمه؟»

رقیه، این شاگرد زبل، حیران جواب داد: « بله تیچر. از کجا فهمیدین؟ دختر عمه‌ام از زاهدان آورده. از چهارراه رسولی خریده و… »

عطر را از دستش گرفتم. بوییدم. درهم بود. شبیه درهمی که در خانه داشتم. شبیه درهم‌هایی که در چهاراه رسولی فراوانند. اما نه درهمی که تو در موهایت داشتی. نه درهمی که در یقه پیراهن آبی‌رنگت بود. نه درهمی که با نفست بیرون می‌آمد. روی صندلی‌ای واقع در ردیف آخر کنار رقیه نشستم. کلاس متوقف شده بود. سرهای دخترها به سمت آخر کلاس چرخیده بود. گفتم: «من با درهم خاطره‌ها دارم»

همان نسیمی که حین بوسیدنت مستم می‌کرد.
بوی گردنت که از سیاهی موهایی که تا کتف می‌ریخت به شامه‌ام می‌خورد.

انگشت بر کارتن کشیدم. 
«یادش بخیر» این جمله از زبان غلتید شبیه قطره اشک که از چشمم لغزید و روی خاک بقیه کارتون‌ها و قوطی‌ها نشست.

دوستت دارم؛ برای هر چندمین بار که باشد.
دلم لک زده دستت را بگیرم تا به خلوتی راهرو برویم.
تو بگویی و من گوش دهم،
تو بخندی و من بمیرم؛
راستی، دوستت دارم؛ برای هر چندمین بار که هست.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط