این یادداشت را قرار است بیوقه بنویسم. حوصله آدمها میکاهد وقتی با یک مشت کمفهم کمدرک کمتوجه زندگی میگذرانی. در دفتر معلمها برای دانشآموزی که کسبکاری راه انداخته و در درسش گندی ببار آورده دل میسوزاندند و نچنچی بهراه بود که بیا و بگو. در حالیکه من در دل و بر زبان تحسینش میکنم. هر چه را که شبیه امروز من نباشد تحسین میکنم. چه فایده در مدرکی که تو را توسریخور عدهای کمعقل کم خرد کند؟ در آن لحظه خواستم بگویم خاک بر سر من که حاضر شدم افسار به دست آدمهایی بدهم که که زبانشان قد فهمشان نیست و کمشعوری از تجربهشان لبریز میکند. خواستم ننویسم چون عصبانیتم گاویست بیاعصاب و بیافسار. پس مینویسم و میرانم این حروف را بر جاده خاکی وبگاهم. با خودم گفتم این دختر در ۱۷ سالگی کاری را انجام داد که من در ۲۴ سالگی پس از گرفتن لیسانس و شاغل شدن دارم انجام میدهم. من آرزومندم یک کسبکار مرتبط با علاقهام راه اندازم. اگر این سیستم لادرک بگذارد و اعصابی بگذارد و پس از پولداری علاقهام به زبان به فنا نرود.
هنوزعصبانیم. بچهها در زمین والیبال بازی میکنند. من نگاهشان میکنم. با ذهنی دربوداغون تنها ساعت شادی دختران را در دبیرستان تماشا میکنم. مدرسهای که حتا دبیرش درک نمیشود که برسد به این چغندرهای بیچاره. اگر نمیخواستم و نمیخواستم و نمیخواستم تاثیرگذار باشم همین امروز آ.پ را برای همیشه رها میکردم.شبیه جودو. سه سالی بود که هر هفته ساعتها تمرین میکردم. یک روز از باشگاه برگشتم و تصمیم جدیدم را به مادر گفتم:《 من دیگه جودو نمیرم》 مادرم درکید و چیزی نگفت. الان هم اگر میخواستم حتمن درک میکرد.
دوران دبیرستان تصمیم گرفتم در مدرسه خاص درس نخوانم و بهای این تصمیم درس نخواندن، قبول نشدن در مدرسه نمونه بود. کل تابستان را سریال دیدم و عشق کردم. مادر پذیرفت. حتمن شغلرهایی من را هم میدرکید. افسارناپذیرم نمیدانم چه شد چنین مسئولیتی پذیرفتم. همیشه برای دغدغههایی که دارم شاکرم. خیلیها هیچ دغدغه انسانی و اجتماعی ندارند و خودشانند و خودشان. اگر اندکی بیدغدغه و بیمسئولیت بودم و مرگبار تخم توقع نجات بشر در ذهنم نکاشته شده بود، به یقین الان لحظات ترک حرفهام به صورت آکادمیک بود.
آخرین نظرات: