در دفتر معلمها نشستهام. همکاری وارد میشود. سگرمههایش درهم است. نفسزنان لب میگشاید:《 وای از این بچههای دوازدهم. امروز دریافتم تا چه حد بیادب و بینزاکتند. کنایه دندان به دندان خاییدن را توضیح دادم. یکی از آنها زد زیر خنده و گفت: خایه. خایه. بقیه ریسه رفتند. روی برگرداندم و گفتم: شماها بیحیایید.》
از آن روز برای اثبات این رذیله اخلاقی میکوشیدند و خاطرنشان میکردند که:《فلان معلم گفت ما بیحیاییم》
سطحبندی میزانِ ادب و شعورمندی دردی را دوا نمیکرد. تصمیمِ همزیستی گرفتم. حتا به مزخرفات لبخند میزدم. در عوض با من گشادهرو بودند. سال قبل هم با آنها زبان انگلیسی داشتم اما این سری افرایش زباندوستان را حس میکردم. چون گوشِ شنوا داشتم.
سال در سرازیری است.سطح فرهنگ و دانشِ زبانی زیر خط فقر مانده اما به رفاقت بینمان° دلخوشم.
راز صمیمیت° تغییر نگاهم به دانشآموزان بود: آنها نوجوانهای ۱۶، ۱۷ سالهاند نه اساتید دانشگاه. پس طبیعیست گاهی لجوج باشند و سرکش. روزی روی دسته صندلی وا بروند، روز دیگر داوطلب حل تمرین شوند. اگر در کرختگاهها که نیاز به حمایت داشتند تحقیرشان میکردم، با شنیدن نامم لبشان را کج میکردند و انگشت وسط را به نشانه احترام نمایش میدادند.
قصدم شرحِ یک سوال است: چطور در فضایی آزاردهنده و پرتنش خوش گذراندم؟
جلسهای میبایست جمله بسازیم. عبارت زیر باید کامل میشد: 《اگر کبوتر بودم،…》یکی از دخترها اینگونه تکمیل کرد:《 اگر کبوتر بودم، روی آدمها جیش میکردم.》جمله خلاقانهاش را به انگلیسی روی تخته نوشتم و کلی خندیدیم.
مسئله اساسی نگاه ما به مدرسه است: مدرسه باید جزیرهای فرهیخته باشد. درون جامعه اما بیگانه از آن پرورش یابد. روزی همکارم گفت:《 نسبت به شغلم بیانگیزهام. بچهها درس نمیخوانند. شاگردی درس شیمی را افتاد. به او توپیدم. گفت آرایشگر است و حقوقش از ما بیشتر.》
گفتم:《 درد مرا تو هم زندگی میکنی. جامعه مغزدرد است. عالِم جماعت نه پول دارد و نه احترام. من آن نوجوان را میفهمم. چاره چیست جز اینکه مجنونهایی چون من و تو معلم باشیم و بقیه آرایشگر و بلاگر و اینها؟ چه لزومی دارد همه دانشگاهرفته و مدرکستانده باشیم؟》
درس خواندن فایده دارد. اما دانشآموز روستایی من نمیدرکد. ازدواج میکند. بچه میآورد. با اندک دانش° بچه میپروراند. هر کس حق دارد مسیر زندگیاش را بگزیند. من تمام حقها را به شاگردانم میدهم جز اینکه دوستم نداشته باشند.
آخرین نظرات: