کلیشهورز نیستم اما در یک شب زمستانیِ سال ۱۴۰۰ عزم نوشتن نمودم. پنداشتم زندگی بیارزشتر و گذراتر از آن است که نویسندگی را نیازموده° بمیرم. گاهی یک تصمیم کوچک° زندگی آدمی را زیرورو میکند.
همه خواب بودند. در تاریکی خانه تلفن همراه را بهدست گرفتم و در گوگل عنوانی را برای اولین بار و آخرین بار جُستم. در حالیکه باور نداشتم چیزی دستگیرم شود، سایتی با عنوان مدرسه نویسندگی ظاهر گشت. بهتزده مطالب را خواندم. به خاطرم باورناپذیر آمد که علاقه سرکوبشدهام برای جمعی آنقدر جدی باشد که از نوجوان ۱۳ ساله تا پیرمرد ۷۰ ساله را برانگیزد. آموختن عشق میطلبید نه سنسال و کسوتی خاص.
شبها راس ساعت یازده مدیر مدرسه لایو هوا میکرد. از محتوا بهره بردم. شاهین کلانتری موهایی بلند داشت. در اتاقی تاریک مینشست. از پشت سرش چراغهای رنگارنگی میدرخشید. به خودم قول دادم جلسات رایگان را شرکت کنم، سپس قدمی برای کلاسهای جدیتر بردارم. این مدرسه با تمام مدرسههایی که میشناختم متمایز بود. تکالیف، برنامهها، تمام سازوکارش با طبیعت من پیوند میخورد. وقتی در دوره نویسندگی ثبتنام کردم، دریافتم که در صورت قبولی در مصاحبه موفق به استفاده از دوره هستم و این برایم عجیب مینمود. چطور مدیر یک مدرسه حاضر میشود برای عدم اشتیاق شاگرد° از پول دست بکشد؟ یا چطور با تکتک آنها صحبت میکند؟
مدرسه نویسندگی تنها مکان آموزشی اشتیاقبرانگیز بود. از روز اول بنای دوستی گذاشته شد. شاهین کلانتری معلمیست همیشه منظم و مصر. قبل از اینکه از او درس نوشتن بیاموزم، درس نظم، تداوم، جدیت و استمرار را آموختم. از همه مهمتر درس خوداتکایی خود باورمندی بود. او استادیست که هر کس آرزو دارد در حیطه مورد علاقهاش داشته باشد. حتا بعد از دریافت دوره جامع نویسندگی° لایوها را از دست ندادم. آن موقع این مدرسه زندگی در گرو درونیسازی مفهوم خواب شبانگاهی و اهمیت سحرخیزی بود. بنابراین زمان لایو به ۷ صبح کشید. همان زمان بود که مدرسه نویسندگی را به دخترخاله نوجوانم توصیه نمودم.
درو دیوار خانه ما به صدایی چنان آمخته شده که هر بار با شروع کلاس، مادرم میگوید: 《اع شاهین کلانتری! چه صدای آرامش بخشی!》از استاد آرامش و ملایمت در معاشرت، صداقت و بیپردگی در بیان را آموختم.
اگر از من بپرسند:《 موفقترین شخصی که میشناسی کیست؟》میگویم در شبی خوشیمن با فردی آشنا شدم که عاشق انجیرخیسخورده و نوشتن است. در بطالتگاهم ناگهان او را به خاطر میآورم که بدون برداشتن انگشت از صفحهکلید افکارش را در سیستم میریزد. او از صفر صد به بار آورده. آزرده نیست از تکرار، تجربه و تداوم، چه چیزی در زندگی از اینها ارزشمندتر است؟
اکنون که دو سال از حضورم در مدرسه نویسندگی میگذرد. با همقلمهای زیادی آشنا شدهام. از همگان بسیار آموختهام. نیاز است چکیدهای از آموختههایم را اینجا ثبت نمایم و بهروز رسانم:
♡ مدرسه نویسندگی به من آموخت، خودم را رها کنم. نگران حرف و دیدگاهی متفاوت نباشم.
♡ مدرسه نویسندگی به من آموخت، صفحات صبحگاهی ضمانت آرامش روز است.
♡ مدرسه نویسندگی به من آموخت، نیک نوشتن° نیک دیدن میطلبد.
♡ مدرسه نویسندگی به من آموخت، یک معلم تاثیرگذار° مرگبار میآموزد.
♡ مدرسه نویسندگی به من آموخت، نویسندگان و آثار شاخصی را نمیشناسم. تحلیلگر خوبی نبودهام.
♡ مدرسه نویسندگی به من آموخت، عوض نوشتن《از آن غروب غمانگیز》، احساس خودم را از حضور در آن غمگاه بنگارم.
♡ مدرسه نویسندگی به من آموخت، عشق دیرینهام به شعر باکمکهای کافکو ثمر خواهد نشست. دانیال مرادی با صبر و حوصله شعرهایم را میخواند و مشوق تردیدهایم میشود.
♡ مدرسه نویسندگی به من آموخت، خودکمبینی دلیل محکمی برای دیگران است تا ما را نادیده بگیرند.
♡ مدرسه نویسندگی به من آموخت، عوض شلختهپنداری و نوک زدن به ده موضوع، ده سال به یک موضوع بپردازم.
♡ مدرسه نویسندگی به من آموخت، از گذشته نهراسم و خودافشاگر باشم.
آخرین نظرات: