اخطار : اگر با درونطلبان در ارتباطید، این یادداشت را نخوانید.
چند روز پیش استاد شاهین کلانتری کتاب از خودآگاهی تا خودشناسی را ستاییدند. این کتاب نظرسنجیهایی را برای خودشناسی فراهم آورده بود. یکی از آنها سطح درونگرایی و برونگرایی میشکافت.
احوال من، درونگرای بالاتر از میانگین بود.
نمیدانم میانگین کجاست و بالاتر از آن چه فاجعهایست ولی هویداست که برقراری ارتباط برایم سمی کاریست، البته نه مترادف جان کندن. جان کندن زمانی مراد است که در جمع ده، یازده تایی از خانواده یا دوستان ناهمدل واداشته به رهایی گفتاری باشی؛ عرق سردی بر جبینم چمباتمه میزند و نطق میشود طفل گریزپایی که مکتببرو نیست.
درونگرایی را اینگونه تعریف میکنم : جمعیتستیزی.
جمعیت یعنی گروه غیردوستانه بالای شش نفر که کمثمرانه گپ میزنند. این درک نیاز به نظرسنجی نداشت که پردهنشینی و خوددمسازی یعنی درونگرایی.
درونجویان خالیاند از چاپلوس، تعارف و بذلهگویی، در عوض لبریز از سیر و سفر به انفس، فرهنگ، جامعه و هر چه در دیدشان خواهرمادر داشته باشد.
اهل درون، تعطیلات را با مطالعه، قلم زدن، نقاشی و قدم زدن میتازانند. خلافِ سنگین ما کافهای دنج است که یک صندلی در گوشهترین پهلوی خود بگذارد. گاهی تیزی تنهایی خانواده را میکُشد.
درونگرایی زاده معناست؛ بدین صورت که برای زرق و برق تره خورد نمیکند، به حد کشندهای خوره ماهیت است، یک کلام، به سینه کمجوهران دستِ رد میزند.
درونیون در چشم مردم گاهی شلمغر و نچسبند، اما به مرور زمان چشمههایی از رندی به رخ جلوهگری میکشند؛ اگر به موقع زیر لفظی بگیرند.
برونیون در ارتقای شغلی، دوستیابی، همسریابی و نخودیِ مجلس بودن دشمن خونیِ درونیوناند، چیزی شبیه عروس در چشم مادرشوهر. اما جالبانگیزناک است که بهترین دوستانشان برونپسندانند. مزیتی که درونخواهی را برند میکند گوش بودن است؛ آنها به پرتوبلاها میاندیشند، بر مبنای شهود رهنمودهایی میبافند و از همه مهمتر رازدانترینند. در عوض برونیون ما را از لاک خود در میآورند، ارزشهای کوتاهمدت و سطحی زندگی را یادآور ند و از خودسرزنشی میکاهند.
در عهد عتیق گمان میبردم برای یک نشئه هذیان، معلمی کسوت ناجوریست اما رفتهرفته حالیم شد که ماشین فقط بوق نمیخواهد، بلکه موتور، باتری و بنزین نیز کارگر میافتد. از شما چه پنهان، گاهی به اجبارِ تکلیف، لب به سخن میگشایم اما از شاگردانم شنیدهام که میگویند: «چه ذوقی دارید برای تدریس».
این سوبرداشت بر دو شاخه مستدل است :
مورد اول، فهم ناقص و کمرنگ شاگردان
مورد دوم، دستاورد کوشش ثانیهافزون
همکاری دارم که در راه رسیدن به مدرسه همجادهایم. این همجادهای که ساعتها از من بزرگتر است، با جملهای عقیم میهراساندم: «ببین نرگس، حرف که نمیزنی جونت دست خودته. من خوابم میاد» او به حتم، درونخواهان را نمیشناسد و متوجه نیست که کوپن کلمه بر لبهای ما محدود است؛ باقی کلمات صرف شهودپراکنی مغز مریض میشوند.
صحبت از شهود به میان آمد. شهودی که میگویم شهوتیست ذاتی که نیات انسانها را هضم میکند. هر چه زبل و تیز باشید باز هم در برابر این یابِش بُزید؛ به یقین سرنخی از خود در دژاوودان یک درونطلب به جای گذاشتهاید.
دیدن لایههای زیرین آدمها، از این کودننمایان مشاوران خوبی رویانده. اگر میخواهید در تله نیفتید یک یار خمارِ مغزورز برگزینید؛ این روانکاوانِ فقیر در اقرار.
آخرین نظرات: