به گفته تسوتایوا
«شعر خوب همیشه بهتر از نثر است.»
به روزهای ناخوشی میاندیشم، دنیا بر وقف مراد نیست، نه مکانی که حالم را جا بیاورد و نه رفیقی. در آن روزهای نفسگیر چه چیزی حالم را وامیگرداند؟ بی گمان شعر.
به قول والتر وینچل:
«دوست حقیقی کسی است که وقتی همه دنیا از تو روی برمیگرداند، به سوی تو میآید.»
شعر چنین بود.
دوران کودکی را بهیاد میآورم. نمیدانم در کلاس چند ابتدایی مادر گزیده اشعار سهراب سپهری را به من هدیه داد. خوانش را آغازیدم. هنوز واژههایی را بیگانه بودم و چپل چلاق میخواندم. مادر یاری میرساند. او نه معلم بود نه مهندس، زن خانهداری بود که شعر را با شعور مینوشید.
یاد جملهای از تی اس الیوت افتادم :
«شعر ناب، میتواند پیش از اینکه فهمیده شود پیام خود را برساند.»
سهمم از خنکای آن کتاب جلدقرمزِ آمیخته با شمایل سهراب را از یاد نمیبرم. کتابی که در دستان نوکارم جای میگرفت و نغمههایش در ضمیرم. اشعار را حفظ میکردم و صفا تا انتهای روزگارم تضمین میشد. بارها در خلوت و جمع میخواندم. بهبه و چهچههای خانواده و خرسندیشان را بخاطر دارم.
نخستین شعری که از بر شدم، «قایقی باید ساخت» بود. همراه با سهراب قایقی میساختم، به دریا میسپردم و میگریختم از هر چه در آن سنوسال غربت میانگاشتم. از هر پنداشت و شیوهای که متعلق بدان نبودم. به «آبیها» دل نمیبستم، دلم آنقدر آبی بود که فدایی آبیای نشود. حسرت «مروارید» مرا به جلو نمیراند، آنچه مرا به سوی خود میکشاند، ذات رفتن بود، رفتن و رفتن.
من شیفته آن شهری بودم که چشمانداز پنجرهاش رو به «تجلی» بود. «تجلی» را در ذهنم نور سرشار مییافتم. نوری که دلتنگی و غم میربود. گرسنگی میکشت و تشنگان سیراب مینمود، شکوفه توانش میچید و قله فخر بنا مینهاد.
کودکی ده یا نه ساله بودم و به «کودکان پشت دریاها» غبطه میخوردم، آنها هم سن من بودند و در دستانشان «شاخه معرفت» بود. «شاخه معرفت» در مخیلهام، شاخهای با ساقه بلند و قهوهای رنگ بود که گلبرگهایی شبیه گل رز اما به رنگ طلایی درخشان داشت.
میپنداشتم بزرگتر که شدم این شهر پشت دریاها را خواهم جست و مسافر آرمانشهر شاعر خواهم شد. قد کشیدم و دریافتم تمام ابزار شاعر استعاره و نماد است. آرمانشهر نه در پشت دریاها که طی یک روند مردمی و اندیشهای در شهر خودم مستجاب میشود.
دومین شعری که از بر شدم «خانه دوست کجاست؟» بود. به طبع من که در جستوجوی گمشدهای بودم، قرابت داشت. به راستی خانه دوست کجاست؟ آیا ما آدمها دوستی داریم که خانهای داشته باشد و لایق پرسوجو؟ آیا زمانی که خانهاش یافتیم و در را کوبیدیم، در را به رویمان میگشاید؟ آیا پس از پیمایش مسیری که در شعر میگوید و رسیدن به پسرکی سر به هوا که جوجه را خانهخراب میکند، به نشانی «خانه دوست» میرسیم؟ این شعر قبل از هراس، صمیمیت داشت. مقصد شعر، کودک، دلنشین بود و سبب میشد دستکم زمانی که شعر میخوانم، هوس بزرگ شدن به سرم نزند. بماند که هر سری درودی بر ابوالقاسم سعیدی میفرستادم و میگفتم: «خوشبحالت! اگر من هم دوست شاعری داشته باشم، برایم از اینها مینویسد؟» (شعر به ایشان تقدیم شده است)
اشعاری که سر در میآوردم به انگشت دو دست نمیرسید. برای مثال سهراب بزرگ شدن را «دشت اندوه» مینامد، اما خودش را در «باغ عرفان» و دانش نیز میبیند، از «پلههای مذهب» بالا میرود و «کوچه شک» را تا انتها میپیماید:
- من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته کوچه شک،
تا هوای خنک استغنا
تا شب خیس محبت رفتم.
دیگر پارههایی که توجهم را میجلبید:
• شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن میگفت: «شما»
• یک نفر آمد
تا عضلات بهشت
دست مرا امتداد داد
- و بزی از «خزر» نقشه جغرافی، آب میخورد.
از بیم زیبایی میگریزم، و چه بیهوده: فضا را گرفتهای.
• چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابیدن گاریچی،
گاریچی در حسرت مرگ.• فتح یک قرن بدست یک شعر.
• مژگان تو لرزید: رویا در هم شد.
• من ندیدم بیدی، سایهاش را بفروشد به زمین.
رایگان میبخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.
هر کجا برگی هست، شور من میشکفد.
• نزدیک آی، تا من سراسر «من» شوم.
• زندگی آبتنی کردن در حوضچه «اکنون» است.
• اندوه مرا بچین، که رسیده است.
• گاه زخمی که به پا داشتهام
زیر و بمهای زمین را به من آموخته است.
• ریههای لذت، پر اکسیژن مرگ است.
• صبحها وقتی خورشید درمیآید متولد بشویم.
چه نازکیای جریان داشت بین من و اشعار به خصوص در شبهای ماه مبارک رمضان. به خاطر ندارم که یازده یا دوازده ساله بودم، در کنجی از خانه میکزیدم، تا سحر میخواندم و اراجیفی مینوشتم.
رفتهرفته فاصله من از شعر بالا گرفت. عشقخوانی به کتاب فارسی مدرسه کوتاه شد. با آنها نیز کیفور میگشتم ولی تنها در خانه چرا که از آرایههای رنگارنگ و معنیهای مندرآوردی میآسودم. تفسیر باز بود و معلمی وجود نداشت تا در مغزم فرو کند فلان شراب عرفانیست و بهمان، عشق روحانی! به اندازه فهم ناقصم حظ میبردم.
در دبیرستان معلمی داشتیم که شعرها را از بر و با آداب میخواند. حضور در آن کلاس لذت میبخشید. میل داشتم به معلمان نزدیک شوم و در خصوص سراییدن راهنمایی بجویم. در خود شاعری نمیدیدم. به اشعار پارهپوره چشم میدوختم که شرم ناتوانی را به رخم میکشانید. طمعی آتشین، مرا وا میداشت تا بنویسم بیآنکه کسی بداند، کسی بخواند، نوشتم، بدون آگاهی به ماهیت آنچه مینویسم؛ نمیدانستم نظم است یا نثر ؟ جفنگ است یا فشنگ؟
در دانشگاه فرهنگیان چند واحدی ادبیات داشتیم. استاد گشادهرو بود. دانشجویان رشته زبان را به نوشتن راغب میساخت. قالبهایی را برای نوشتن داستان ارائه داد، به خاطر دارم با اینکه رشته ما آموزش زبان انگلیسی بود اما شور و شوق نوشتن (البته نه به این حد) در فضای کلاس برپا شد و همکلاسیام داستانهای طنز زیبایی نوشت.
با سررسيد چندسالهام نزد او رفتم و گفتم: «استاد! آرزوی من قبل از معلمی، نویسندگیست. ممکن است مرحمت بفرمایید و به نوشتههایم نگاهی بیاندازید؟ میخواهم بدانم آیا از استعداد این هنر بهرهورم یا در دایره سرگردانم؟»
در پرانتز بگویم : آن روزها هنوز با مدرسه نویسندگی ناآشنا بودم در نتیجه گمان میبردم نوشتن موهبتیست یکباره و معجزهآسا که به ناگاه از نویسنده حافظ و تولستوی میسازد، چون کتابی آسمانی که بر پیامبر فرود آمد.
دو جلسه بعد استاد صدایم زد و گفت :« فکر میکنی شاعران و نویسندگان از کجا شروع میکنند؟ از همین جایی که ایستادی!»
این جمله آتشی در قلبم افکند، خودم را شاعر و نویسنده فارسی زبان بالقوهای پنداشتم ولی شوربختانه این باور بیراه که موعد آغاز فرا میرسد، من را از حرکت بازداشت.
داود ملکی درست میگوید:
«وجه مشترک آدمها وقتکشی است.»
اگر این وجه مشترک نبود، هر یک از ما کجا ایستاده بودیم؟
با پذیرفتن کرونا به عنوان عضوی از خانواده، دانشگاه به منزل آمد و از آلاخون والاخونی دوری ، رفتوآمد و ماجراهای خوابگاه نفس راحتی کشیدم. این ارمغان را برای فرار از بیهنری غنیمت شمرده، در یک شب پاییزی که همه خواب بودند تصمیم مهمی گرفتم: بنا شد به مناسبت شمردن جوجهها در آخر پاییز و جشن تولدم، این یلدا را بدون توجه به علایقم صبح نکنم. گوشی را برداشتم و در حضرت گوگل کلاس نویسندگی آنلاین را جستم. گویی آرزوهایم خیلی نزدیک بودند و من تشنهلبان میگشتم. با حضور در مدرسه نویسندگی دریافتم نقطه شروعی وجود ندارد، این جریان دیریست شروع شده، از نوجوانی، از سهراب، از شبهای تابستان و…
زمانهایی که مشتاقانه اشعار را از حفظ میخواندم و دور اتاق میدویدم، به تک تک افرا خانواده سطوری تقدیم میکردم، شبهایی که حافظنخوانده و تفالنزده خواب به پلکهایم سر نمیزد. من به تمام کتاب شعرهای دنیا حس دین دارم برای حال خوبم. برای دمادم ظهری که شاگردم شعری بر روی تخته نوشت، به وجد آمدم و هنوز برایم شعرهایی میفرستد، میگوید: « تیچر! شما به حال شاگرداتون اهمیت میدین»
اما من فقط شعر را دیدم. این حالخوبکن لعنتی را. کتاب شعری برایم آورد که اول آن نگاشته :« تقدیم به حالخوبتان حین خوانش اشعار و…» مگر میشود دیوانه شعر نشد وقتی اینگونه پیوند میزند؟ من به تمام ابیات جهان مدیونم.
آلبرت شوارتز چه خوب گفته است:
«شادی تنها چیزی است که اگر تقسیم شود بیشتر میشود.»
من از طراوت شعر مسرور میگردم. مگر میشود چنین نشاطی وجود شاعر را در بر نگیرد و او را در سماع کلمات درخلسهای از معنا نبرد؟ نوشتن شادیست و از این روست که خواندن شادی میآفریند. حال به یاد بیاوریم؛ چندین بار با میانجیگری شعر از عدم به هستی بازگشتیم؟ چندین بار شعر رنگی نو به جانمان پاشید؟ رونقی به ذهنمان؟ هر نشاط را اگر در چند ضرب کنیم معادل میشود با حسوحال سراینده آن؟
وقتی نام مدرسه دوران راهنماییام را شنیدم از مدرسه رفتن خوشم آمد. نامش بود «پروین اعتصامی». در نمازخانه که مینشستم، به عکس پروین زل میزدم و شاد میگشتم. دیوانش را به همراه داشتم و از رویش میخواندم. وقتی در خوابگاه بودم، شبهای یلدا حافظخوانی داشتیم. دوستی (با صدای رادیویی) فالم را میخواند و من عیش مینوشیدم، او از روی کتاب میخواند و من گهگداری کلمات را پیشپیش میدیدیم که پرسید: «تو مگه چقدر حافظ خوندی که همه قافیهها رو بلدی؟»
وقتی حنجرهای کوچه را به شعر میآراید، میایستم. شعر شایستگی توقف را دارد. من به شعر بدهکارم. روزگاری شاعران با تراوش شیره هنر، نور تاباندند، امید است روزی شعرهای من جهانی بسوزاند چرا که من به شعر مدیونم.
4 پاسخ
خانم عظیمی عزیز
من از نوشته های شما واقعا لذت می برم. قلمتان توانمند و مانا باشید.
سلام سهیلای نازنین.
ممنون از نگاه قشنگتت.
ذوقمندمم که منو میخونی.
هرکدوم از ما دقیقا زمانی که به سطوح می رسیم به چیزی پناه میبریم که اون چیز برای مان همه چیز است. و چه بهتر آن که آن چیز شعر باشد. اصلا مگر داریم زیبا تر از شعر.
سهراب برای خیلی از ماها شروع عاشقانه ی مان با دنیای شعر ها بوده. من هم مثل خیلی ها با هشت کتاب اش عاشق شدم.
هراز گاهی به مزارش میروم. روی سنگ قبرش نوشته اند: به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید. مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من
سنگ قبرش هم تورا عاشق می کند.
سلام و یک دنیا سپاس برای توجه شما جناب.
چه مکان زیبا و دلنشینی هم هست،بینهایت روحانگیزه.