صدای پیرزن بیرمق بود. صافش کرد. پرسید: «حاجی! حاج احمد! تو خبر داری این قطار کی میرسه؟»
مرد دستی بر محاسن پنبهایاش کشید. به زخم ١۰ سالهاش اندیشید. به کودکی که روز به روز رشد کرده بود. دهمین سال بود که این سوال را با رگهایش لمس میکرد. با آن زندگی کرده بود. چنان بارانی که خودش را به به سقف و پنجره نه چندان محکم قهوه خانه پدری میزد و به درون نشت میکرد؛ این سوال پیرزن از دهه پیش به ساعت ١٧:٣٠، مکان قهوهخانه نشت کرده بود. جواب داد: «منم بی خبرم.»
مرد نشست. پای چپش را بر دیگری تکیه داد. از وسط قهوهخانه به پنجره که به یُمن بلورهای پاییز شفاف شده بود نگریست. به ریل هایی که زنگ زده بودند. تکه تکه شده بودند. از چپ به چشمان پیرزن که با عینک ته استکانیِ قاب مشکی پوشیده شده بود، نگاه کرد. خدا را شکر کرد. اولین بار نبود که برای سو نداشتن چشمان او از خداوند تشکر میکرد.
_الحمدالله، الحمدلله،… پیرزن ذکرش را تغییر داد. دستانش را به هم مالید و گفت: «چقدر سرد شده!»
آسمان ابری پاییزی به ظلمت قدم بر میداشت. میشد همراهی جیرجیرکها را از درختانِ آن طرف ایستگاه لمس کرد. آمده بودند تا شب را به پیرزن یادآوری کنند. یادآوری شب با گرگها، ناتوانی پاها، کم سویی چشمان، زمین خوردنها و شکستی دست عجین بود.
پیرزن پرسید:«امم اسمت چی بود؟ حاج… حاج احمد! بچم داری؟»
با صدای بلند جواب داد: «بله. معلومه دارم. پنج تا دختر.»
پیرزن جواب داد: «خدا برات نگه داره.»
گوشه روسری گل دارش را بر چشم مالید. آهی کشید.
پیرزن گفت:«داره شب میشه. کی در اینجا رو میبندی حاجی؟»
حاج احمد جواب داد:« هوا تاریک شده. قطارم که نرسیده. مسافری نیست. کم کم میرم خونه.»
پیرزن دو دستش را روی صورت کشید. ذکر آخری را بلندتر گفت : «الحمدلله. فدای سرت. فردا دوباره میام. همینجا میشینم تا بیای ننه. برات شالگردنم میارم وقتی میخوای پیاده شی بپیچم دور سرت. سرما نخوری.»
سپس پرسید:«آقا! نمیدونی فردا چه ساعتی قطار میرسه؟»
حاج احمد جواب داد:« نه مادر . به من کسی خبرنمیده. فقط میدونم اگر بیان، سروکلهشون همینجا پیدا میشه.» شال گردن را بر روی سفیدی گردن میگذارد . زیر سماور را خاموش میکند. قوری را در سینک خالی میکند.
پیرزن دستی را بر روی صندلی میگذارد. دیگری را به عصا تکیه میدهد. یا علی میگوید. بر میخیزد. «پس من رفتم. خدا نگه دارت. به آسیه خانم سلام برسون.»
حاج احمد جواب میدهد:«چشم مادر.»
مرد سر راه خانه به بقالی میرود.
حاج احمد: «سلام مش رحیم! خوبی؟ چهخبرا؟»
مش رحیم: «سلامتی حاجی. هنوز بابابزرگ نشدیم.»
حاج احمد:« هفته دیگه قراره به دنیا بیاد پدر سوخته. خدا بخواد دیدار بعدی شب شیشه.»
مش رحیم:« ای بابا. دوباره خرج افتاد رو دست این جوونا.»
حاج احمد:« اولین نوه است. دردونه است. قدمش سر چشم. خودم براش گوسفند میکشم کل درو همسایه رو چشمروشنی میدم.»
مش رحیم: « ای بابا حاجی تو هم دراومدی نداری. آلاخون والاخون کردی خودتو. هنوز بهش نگفتی؟»
حاج احمد:« آخه چی بگم مشتی. مگه فایده داره؟ اسم منم یادش میره. تو بگو منو میشناسه، نمیشناسه.»
مش رحیم:« چی بگم! وقتی میاد اینجا خرید هر قیمتی رو بیست بار میپرسه. ولی خب نمیشه که اینجوری. تو هم زندگی داری حاج احمد.»
حاج احمد:« خدا بزرگه. یا علی.»
مش رحیم بلند از قبل میگوید و به حاج احمد که در آستانه در است چشم میدوزد :« اون که بله.»
حاج احمد از کوچههای تنگِ یخزده به سمت خانه حرکت کرد. تاریکی با وق وق سگها و زوزه گرگها درمیآمیخت. وارد خانه شد. در حیاط یک آبکش سبزی بود. زنش سر جانماز نشسته بود. به مهر نگاه میکرد. با دستانش دانه قبلی تسبیح سبزرنگ را به عقب میراند و جدیدی را به جلو میآورد. حاج احمد نان و پنیر را روی کمد قهوهای رنگ آشپزخانه گذاشت. جورابهارا درآورد. آستین را بالا زد. مشغول وضو گرفتن شد.
ثریا:« سلام احمد جانم. سرما نخوردی که؟ امروز خیلی سرد بود. داشتم این سبزها رو میشستم. دستام منجمد شد. هی خدا خدا کردم تو سرما نخوری.»
حاج احمد: «بادمجون بم آفتش کجا بود؟»
ثریا:« حاجی من بادمجون نیست. اهل بم هم نیست.»
حاج احمد مسح سر میکشید که گفت:« بگو ببینم شیرینزبون چهخبر از فاطمه؟»
ثریا:« هنوز که خبری نیست. گفتن باید بیمارستان باشه. به علی سپردم خبرمون کنه.»
حاج احمد:«خدا کنه زود به دنیا بیاد!»
ثریا:« میاد. تو از خودت مراقبت کن فقط. اون بچه پدر بزرگ سالم میخواد.»
حاج احمد در حالیکه دست بر محاسن میکشید.گفت:«من که خوبم خانم.»
ثریا:« گفته باشم هر وقت علی اومد باید بریم دکتر بدنم در میکنه و حالم بده هم نداریم»
حاج احمد :«الکی الکی بیمارستانیم کردی رفت.»
ثریا:« الکی حاجی؟ بچه که نیستم. میبینم سرفههاتو.»
ثریا بلند شد. چادر را در آورد. به سمت حاجی میآمد و میگفت:« میگما حاجی جون من یه فکری دارم. خودم حاضرم این کار رو انجام بدم. مگه نمیگی هر روز صبح همه چی یادش میره؟ خب من حاضرم هر روز صبح زمانی که بیدار میشه برم و همهه چی رو یادآوری کنم.»
حاج احمد:« نمیشه ثریا. به این قبله نمیشه.»
ثریا: «میشه حاج احمد. خودتم خوب میدونی که میشه. بابا ما به جهنم! برای خودش بده. سنی ازش گذشت. توی اون سرما بشینه که چی بشه حاجی؟»
حاج احمد: «به جدت فایده نداره ثریا. اون بازم میاد. همین امروز چند بار اسممو پرسیده باشه خوبه؟ سر نیم ساعت یادش میره قربونت تو برم من. تازه آخرشم گفت به آسیه خانم سلام برسونین.»
ثریا: «پس بیچاره بدترم شده!»
حاج احمد: «آ باریکلا.»
ثریا : «تو رو خدا بیا ببریمش دکتر.»
حاج احمد: «نمیاد. وقتی ما رو نمیشناسه چرا باید اعتماد کنه بهمون؟»
ثریا: «خب اگه بگیم میریم جایی که پسرشم هست چی؟اون وقت میاد. مگه نه؟»
حاج احمد: «والله چی بگم؟ حالا بذار نمازمو بخونم.» رو به قبله میایستد. میگوید: «الله اکبر.»
ثریا: «باشه شما نماز بخون. ولی من این بنده خدارو میبرم دکتر.»
مرد نمازش را خواند. گوشهایی نشست. مشغول ور رفتن با دفتر شد. ثریا در آشپزخانه بود. صدایش زد : «حاج احمد؟»
حاج احمد: «بله؟»
ثریا: «حاج احمد میشنوی؟»
حاج احمد: «جانم؟ بگو.»
ثریا: «کوکو پختم. میخوای برای صغری خانم ببری؟»
حاج احمد: «من روم نمیشه. خودت ببر.»
ثریا: «ببر دیگه حاجی. من دستم بنده.»
حاج احمد وارد کوچه شد. دو قدم نرفته بود که دم در خانهایی ایستاد. بر در کوبید. پسر تپلی با موهای فرفری در را باز کرد.
حاج احمد: «سلام آقا میثم. حال شما؟ اینو بده به مامانت بگو ثریا خانم آورده.»
میثم: «چشم.»
حاج احمد خداحافظ را گفت. پایش را عقب برد تا برگردد که صدایی از خانه آمد :«اع سلام حاج احمد. حال شما؟»
حاج احمد از لای در نیمهباز نگاه انداخت. جمشید خان را دید. تیشرتی زرشکی به تن داشت. موهایی فرفری که به فرزندش هم ارث داده بود. یک پیژامه گشاد هم پوشیده بود. با دهانی پر به دنبال جفت دمپایی بود.
حاج احمد:« سلام آقا جمشید. کم پیدایین. چه خبر؟»
جمشید خان که به آستانه در رسیده بود، گفت:« ای حاجی. میگذره. ولی داره بد تا میکنه با ما این روزگار.»
حاج احمد:« روزگار بد تا میکنه یا شما میخوای روزگارم بپیچونی آقا جمشید؟»
جمشید خان: «این چه حرفیه حاجی ما فقط سه تومن وام خواستیم همین.»
حاج احمد:« میدونم. ولی الله وکیلی وقتی قسط وام قبلی رو نپرداخین نمیتونین وام جدید بگیرین.»
جمشید خان:« حاجی داری سخت میگیری.»
حاج احمد:« چون سخته. اینا حق الناسه.» بعد از مکث کوتاهی گفت: «با اجازه»
حاجی دور شد. جمشید داد میزند: «حاجی اگه راه داره کوتاه بیا جون جمشید.»
حاج احمد به خانه برگشت. از نقشه ثریا و زن همسایه بو برده بود. گفت: «جمشید رو دیدم.»
ثریا: « چی میگفت؟»
حاج احمد: «حرفای تکراری. دوباره وام وام. ولی نمیشه ثریا. اینا پول مردمه. همه گفتن ما راضی نیستیم برسه دست جمشید. خودتم شاهدی که چقدر اصرار کردم بهشون. مرغشون یه پا داره. نمیشه پول مردمو دزدید داد به یکی دیگه که. خودم یه پسانداز دارم. گذاشتم واسه دخل و خرج شب شیشه بچه. همونو میتونم بدم.»
ثریا گردنش را کج کرد. آهی کشید و گفت :« میدونم حاجی. فدای سرت. این که نشد. لااقل فردا بریم با این پیرزنه بنده خدا صحبت کنیم ببریمش دکتر؟»
حاج احمد:« اونم بیفایدهست.»
ثریا اخمهایش را در هم کرد.
روز بعد ثریا زودتر از حاج احمد شال و کلاه کرد بود. حاج احمد چک وچانه را رها کرد. گفت:« ثریا خانم من دارم میرم مسجد نه قهوهخونه.»
ثریا چادرش را سر میکرد و میگفت: «باشه حاجی من از الان میرم برم پیش بی بی.»
از کنار حوض و گلدانها رد میشدند. حاج احمد گفت:« ثریا حواست باشه. این پیرزن خیلی حساسه. زارتی میزنه زیر گریه. آرومم نمیشه.»
ثریا : «حاجی من خودم زنم. میفهمم. چشم.»
حاجی و ثریا روانه کوچههای محله شدند. ثریا در خانه بی بی ایستاد. حاج احمد به سمت مسجد حرکت کرد.
پیرزن : «کیه؟»
ثریا: «منم بی بی. ثریا. زن حاج احمد. مردی که قهوهخونه داره.»
پیرزن که از صحبتها فقط زن حاج احمد را شنیده بود پرسید:« آسیه تویی؟»
ثریا :«بله بله. درو باز میکنین؟»
پیرزن: « سلام از این ورا ؟»
ثریا : « سلام مادر حال شما؟»
پیرزن : «بفرمایید تو.»
ثریا قدم به حیاط میگذارد. گفت: «به به چه حیاطی. آب و جارو هم که زدین.»
پیرزن :« آره خب قراره نویدم بیاد.»
لبخند روی لبهای ثریا محو شد. گفت:« ان شاالله»
پیرزن :« بفرما. بشین برات چایی بریزم.»
ثریا : «خودم میریزم. شما بشینین.»
اینبار بلندتر گفت: «خودم میریزم. شما بشینین.»
پیرزن:« پس برای من پررنگ بریز.»
ثریا: «چشم.»
ثریا به سمت آشپزخانه رفت. دو استکان و نعلبکی برداشت. مشغول ریختن چای شد. پیرزن آواز میخواند.
ثریا: «به به چه خوبم میخونین!»
پیرزن: «همیشه میخونم. برای بچههام.»
چشم در چشمان بادومی ثریا انداخت که در آستانه در ایستاده بود. چای در دستانش بود. پیرزن گفت: «نگاشون کن. چقدر قشنگن. شعرا رو مادرشوهرم یادم میداد. منم براشون میخوندم.»
بعد از کمی مکث چشمان ريزش را تنگتر کرد و پرسید:« بینم تو مادر شوهرم داری؟اصلا شوهر داری؟»
ثریا که الان نشسته بود رو به روی پیرزن گفت:« آره هر دو تاشونو دارم.»
پیرزن:«خب. خوبه پس.»
پیرزن: «بچههاتم پیشتن؟»
ثریا:«بچههام؟ نه. یعنی آره. یعنی پیشم که دیگه نیستن. رفتن سر خونه زندگی.»
صدایش را صاف کرد چون حسابی برای این چند جمله داد کشیده بود.
پیرزن به طاقچه چشم دوخت و گفت:«خب خداروشکر. بچههای من هنوز نرفتن سر خونه زندگی. اون محمده. اون احمد. اون مجیده. اونم نوید. نوید از همه بچهتره. امروز فردا برمیگرده. دیرم شده. دختر خب سراغ داشتی بگو.»
ثریا:« پس براش دنبال زن میگردین.»
پیرزن:« آره خب مگه میشه مادر به فکر نباشه؟ میخوام یه دختر خیلی خوب از یه خانواده عالی براش بگیرم. راستی گفتی دختر نداری؟»
ثریا: «چرا ولی عروس شده.»
پیرزن:« آها. گفتی اسمت چی بود؟آسیه؟»
ثریا: «ثریام مادر. ثریا. زن حاج احمد.»
پیرزن سری تکان داد :« چایتو بخور ثریا خانم.»
ثریا:«چشم. مادر میایین با هم بریم یه جایی؟»
پیرزن :«کجا؟»
ثریا:« یه جایی. شاید خبری از نویدت داشته باشن.»
پیرزن:« نوید من؟ کجا ؟»
ثریا:« حالا شما عصر حاضر باشین. ما میاییم دنبالتون. ان شاالله یه خبر پیدا میکنیم. اهوم؟»
پیرزن:« نمیدونم. آخه کجاست اینجا که میگی.»
ثریا: «توی شهره. یه خانم دکتر. میگن از نوید خبر داره.»
پیرزن:« جدی؟»
ثریا:« آره.»
پیرزن:« خدا خیرت بده. معلومه میام. ساعت چند؟»
ثریا:« پنج خوبه؟»
پیرزن:« آره ننه.»
ثریا:« پس شما پنج حاضرین دیگه؟»
پیرزن:« حاضر حاضر. من فقط یه عصا میخوام. یه چادر.»
ثریا در حالیکه چادر را دورش میگرفت و برمیخیزید گفت:« پس تا عصر مادر.»
پیرزن: « الهی خیر ببینی.»
ثریا استکانها را روی اولین کابینت آشپزخانه گذاشت. خداخافظی کرد و راهی خانه شد.
حاج احمد که برگشت ثریا شاد و سرزنده بود. حاج احمد پرسید: «چی شده ثریا خانم؟ کبکت خروس میخونه!»
ثریا:« بایدم بخونه احمد آقا»
حاج احمد سگرمه ها را در هم کرد. پرسید:« چیشده؟»
ثریا:« عصری باید بریم جایی.»
حاج احمد:« نگو که راضی شده!»
ثریا:« جون خودم راضی شده.»
حاج احمد:« چطوری آخه؟»
ثریا:« خیلی راحت. گفتم از پسرت خبر دارن.»
حاج احمد:« ثریا دروغ گفتی؟»
ثریا:« خب چارهایی نبود حاجی. منم از دروغ بدم میاد ولی این پیرزن گناه داره. خب تو هم گناه داری. چقدر بری توی اون قهوه خونه یخزده برای هیچی؟»
حاج احمد:« برای هیچی؟»
ثریا :« خب وقتی نتیجهایی جز بدتر شدن حال تو نداره میشه هیچی به هیچی دیگه.»
حاج احمد:« ثریا خواهش میکنم. چرا به اون بیچاره دروغ گفتی؟ چرا امیدوارش کردی؟»
ثریا: «یعنی شما امیدوارش نمیکنی. نه؟»
حاج احمد:« نه. من که چیزی نمیگم. فقط میرم در قهوه خونه رو باز میکنم که یخ نزنه از سرما. همین.»
ثریا: « ببین خودتم داری میگی. هر لحظه ممکه یخ بزنه. اون قهوه خونه سرده احمد. اونجا خیلی وقته یه ساختمون متروکهست. توی همین مسیر خونه تا قهوه خونه پیرزن چند بار خورده باشه زمین خوبه؟ اینا لطف نیست در حق این پیرزن!»
حاج احمد:« منو روشن کن چه لطفی توی دروغ گفتنه؟»
ثریا:« حاجی تو رو خدا آیه یاس نخون. من دلم روشنه. خیلی از این خانم دکتره تعریف میکنن. تازه من زنگ که زدم همه چیو به منشی گفتم. قبلشم میرم تو پیش خانم دکتر همه چیو واضح براش توضیح میدم که نزنه زارت تو ذوقش. فقط همین از دستم بر میاد.»
حاج احمد « ممنون که به فکر منو اون بنده خدایی ولی با دروغ هیچ کاری جلو نمیره.»
ثریا:« چشم حاجی اصلا من اشتباه کردم. دیگه تکرار نمیشه. خوبه؟»
حاج احمد:« از دست تو ثریا.»
عصر که شد حاجی و ثریا تاکسی گرفتند. ثریا سراغ بی بی رفت. دل توی دلش نبود. اگر پیرزن قرار را فراموش کرده بود و راضی نمیشد باید چه میکرد؟ اما وقتی وارد خانه شد. پیرزن گفت : «اون آلبومو میبینی؟ بالای کمدا؟ بیارش پایین.» ثریا روی صندلی ایستاد. آلبوم را برداشت. پیرزن گفت: «ورقش بزن یه عکس سه در چهار از نویدم هست. برش دار. ثریا به دنبال عکس آلبوم را ورق زد. عکسهای سیاه و سفید پیرزن را یک دور تماشا کرد. از زمانی که وارد آن خانه شده بود. باردار شده بود. عکسهای بچههایش. پسری که از دیوار بالا رفته. پسر بچهای که روی کمد چوبی نشسته و به پهنای صورت میخندد. یک عکس قدی از پیرزن با همسرش و دو تا از پسرهایش که تا آرنج پدر و مادر هستند. ثریا با خودش گفت:« چه جوان و قشنگ بوده این پیرزن!» عکس بعدی یک قابلمه بزرگ بود که یکی از پسربچهها در آن نشسته بود. یک برش هندوانه هم در دست داشت. بعد از ورق زدن آلبوم ضخیمی که به اندازه سن پیرزن عمر داشت، به عکسی رسید که بنظر آشنا بود. با عکس طاقچه تطابق داشت. خودش بود. جوان هفده هجده سالهای با موهای خرمایی و چشمانی روشن که صورتی کشیده داشت.
ثریا عکس را در دست گرفت و گفت : «درسته؟ بریم؟»
پیرزن چشمان تنگش را باز کرده و نکرده سرش را تکان داد. ثریا دست پیرزن را گرفت. با هم سوار تاکسی شدند. تا مطب دکتر نیم ساعتی راه بود. رادیو از قیمت گوشت و مرغ میگفت. از کوپن برنج و روغن. مرد راننده به جلو نگاه میکرد. پیرزن ذکر میگفت. حاج احمد با تکه روزنامهایی که در دست داشت ور میرفت. به مطب که رسیدند ثریا وارد مطب دکتر شد. جملاتی را به منشی دکتر گفت. با حالتی ملتمسانه تقاضا میکرد همه چیز به خوبی پیش برود.
پیرزن وارد اتاق دکتر شد. عکس پسرش را روی میز گذاشت. از خانم دکتر پرسید: «میشناسیش دخترم؟ کجا دیدیش؟ حالش خوب بود؟ کجا برم تا ببینش؟ نگفت کی برمیگرده خونه؟»
دکنر:« مادر جان میشه بشینید؟ بفرمایید بنشینند با هم صحبت میکنیم.»
پیرزن بیقرار روی صندلی آبی نشست و ثریا کنارش.
دکتر:« مادر میشه یه توضیح در مورد پسرتون بدین؟ چی شد که گمش کردین. ببینم من دیدمشون یا نه.»
پیرزن:« من چهارتا پسر داشتم. این آخریش بود. نوید محمدی. برادراش رفتن جبهه. همهشونم شهید شدن. تک تک جنازهها شونو آوردن. این آخری وقتی رفت گفت زود برمیگردم. گفت از همین ایستگاه شهر خودمون میاد. پاییز بود که رفت. الان پاییزه ولی هنوز نیومده. نمیدونم کجاست. چیکار میکنه. این یکی خیلی مادری بود. حتما دلش میخواد منو پیدا کنه.» گوشه روسری را بر پشت پلک کشید.
دکتر:« معلومه که دلش میخواد. تا الان نامهای نوشته؟»
پیرزن:« آره. ولی فقط یه مرتبه.»
دکتر:«میشه یه کم تعریف کنین؟ توی اون نامه چیا نوشته بودن؟»
پیرز زن به تک تک سوالات دقیق جواب داد. اینکه در نامه نوشته شده بود من برمیگردم اگرم نشد ببینمت حلالم کن. یا اینکه وقتی بیایم حتما ازدواج میکنم. با دختری که شما نشان کردهاید موافقم. اینجا شبیه کربلاست. خیلی به یادتان هستم و از این چیزا.
دختر پرسید: «مادرجان! این آخرین نامه مربوط به چه سالیه؟»
پیرزن:« خیلی سال پیش. من سواد ندارم.»
دکتر:« حدود چند سال ؟»
پیرزن: «به فاصلهای که موهای سیاهم سفید شه. قد راستم خم. پای چشم گود بیفته. چشمام تار ببینه.»
دکتر: «چند سال بعد از جنگ؟»
پیرزن:« جنگ؟ مگه الان جنگ تموم شده؟»
دکتر: «بله مادر. جنگ تموم شده.»
پیرزن: « اگه تموم شده بود که پسرم برمیگشت خانم. شما که خبری ازش ندارین چرا منو کشوندین اینجا؟»
دکتر: «مادر خواهش میکنم یه لحظه گوش بدین.»
پیرزن:« به چی باید گوش بدم؟ شما قرار بود از پسرم خبر بدین. این آسیه منو به این بهونه آورد اینجا.»
ثریا :« خب الانم داریم در مورد نوید صحبت میکنیم.»
دکتر:« جنگ خیلی وقته تموم شده. حدود بیست سال.»
پیرزن:« بیست سال؟» ایستاده بود. خودش را نگه داشته بود. توان نداشت. مثل همان لحظهای که پیکر پسرانش را دیده بود، دست و پایش را گم کرده بود.
دکتر:« بیست سال. یادتون میاد؟»
پیرزن:« نه. همین دیروز بود. بیست سال نشده. چی میگی خانم دکتر؟»
دکتر:« ولی من فکر میکنم بیست سالی هست و پسرتون رفته پیش براداراش.»
پیرزن:« برادراش؟ اونا که شهید شدن همه.»
دکتر:«خب پسر شما هم شهید شده. من عکس شما رو بارها دیدم. به عنوان مادر چهارتا شهید همه جا ازتون میگن. شما یه قهرمانید.»
پیرزن:« شما میگی نوید من شهید شده. این امکان نداره. اگه شهید شده بود یه چیزی بهم میگفتن. یه خبری. یه پیکری. یه لباسی. اون سه تام شهید شدن. همهشون مزار دارن. امکان نداره. چی میگی خانم دکتر؟پسرم خودش گفت برمیگرده. من هر روز منتظرشم. هر روز میشینیم تا قطار برسه. خودش گفت میرسه. از همون قطار پایین میشه.»
دکتر:«ولی خبر من همین بود مادر. پسر شما شهید شده. بارها بهتون گفتن. ولی شما باور نکردین. اون ایستگاه قطارو تا حالا دیدین؟ تا حالا شده کسی ازش پایین شه؟ اصلا تا الان شما قطاری دیدین؟ دیدین قطار راه برسه و غلغله مسافرا قهوه خونه رو برداره؟»
پیرزن:« من یادم نمیاد. به حتم قطار میاد. قطار همیشه میاد.»
دکتر:« اشکال نداره چندتا ویتامین براتون بنویسم؟»
پیرزن:« هر کار دوست داری بکن. فقط نگو بچم برنمیگرده!»
دکتر بر روی کاغذ اسم چند دارو را نوشت. به دست ثریا داد. پیرزن بلند شد. ثریا دستش را گرفت. احساس کرد پیرزن از قبل ناتوانتر شده. از مطب بیرون آمدند. ثریا و احمد به او چشم دوخته بودند. ذکر میگفت. معلوم نبود عصبانی است. دلگیر است یا مثل همیشه منتظر. اما وقتی به راننده تاکسی گفت:« آقا سریع برو. مسافر دارم.» به جواب سوال هایشان رسیدند. نمیدانستند همه حرفهای خانم دکتر را فراموش کرده یا در یک گوشه ذهنش با آنها میجنگد. ثریا نزدیک منزل پیاده شد. حاجی و پیرزن به قهوه خانه رفتند. تا مثل همیشه به شیشه قهوه خانه خیره شوند و چشم انتظار قطاری که هیچ وقت نمیرسد بمانند.
نوه به حال زندگیشان رنگی تازه بخشده بود. ثریا زمان زیادی را با نوزاد میگذراند. اوضاع را پذیرفت. توانش را روی متقاعد کردن حاج احمد بکار گرفت تا مرتب به دکتر برود. قرصها را سر وقت مصرف کند. سرما نخورد. مدام میگفت: «حاجی شما شیمایی هستی. ریهات حساسه. سرماخوردگی ساده هم برات سمه. جون ثریا مراقب خودت باش.»
روزها میگذشت. هوا سردتر میشد. ریه حاج احمد حساستر. تجویز دکتر خودداری از ماندن در سرما و رطوبت بود. باید محل زندگی را عوض میکردند. از این رو بود که ثریا مدام غر میزد اما اثر نمیکرد. یک روز حاج احمد به شدت بیمار شد. چند روزی در بیمارستان بستری بود اما دوا و درمان پاسخ درستی به آن همه جراحت و ضعف اندام نبود. با مرگ حاج احمد نه تنها ثریا که پیرزن هم تنها شد. گریههای ثریا امان همسایهها را میبرید. دل همه را ریش میکرد. مثل پیرزن تنها شده بود. کمی که گذشت. حالش بهتر شد. از پیرزن سراغ گرفت. متوجه شد او هنوز به ایستگاه میرود. شب را منتطر میماند تا قطار برسد. دلش برای حاج احمد بیشتر تنگ شد. برای دل مهربانش گریست.
یک روز که همه به خانه ثریا برای تسلیت آمده بودند. مش رحیم از خوبیهای حاج احمد گفت: «خدا بیامرزدش. اگه نمیشناختمش که باهاش وصلت نمیکردم. مرد تکی بود. یکی یدونه. از این آدما پیدا نمیشه دیگه. به فکر همه بود. حواسش از حساب و کتابا پرت نمیشد. ولی خب یه چیزی هست که هیچ کس نمیدونه. هیچ کدومتون متوجه نشدین حاجی عصرا کجا میره. چیکار میکنه. هیچ کدوممون نمیتونیم شبیهش باشیم.»
حضار کنجکاو از مطالبی که مش رحیم میگفت سرشان به اطراف میچرخاندند. در گوشی صحبت میکردند. زیر لب فاتحه میخواندند. مش رحیم ادامه داد : «یه بی بی هست. توی کوچه نسترن. باید بشناسین. مادر شهیده. هیچ کسو نداره. چهارتا بچش شهید شدن. این آخری که رفت شهید شد هم جوون بود هم رعنا. پیکرش هنوز برنگشته. این مادر هنوز باور نداره که پسرش شهید شده. هنوز منتظرشه. ایستگاه قطار یادتونه؟ همون که بیست سال پیش جمع شد؟ آهناش پوسیده ولی چشم کم سوی اون متوجه این موضوع نمیشه. نمیتونه باور کنه دیگه قطاری از راه نمیرسه.. دیگه قرار نیست پسرش برگرده.»
همه حیران به دهان مش رحیم چشم دوخته بودند تا واژهها را ضربتی بعد از ادا شدن بقاپند. هضم کنند. مش رحیم بغض را در گلو میغلتاند اما نمیتوانست مهارش کند.
«حاج احمد هر روز عصر، توی گرما و سرما به قهوه خونه متروکه پدرش سر میزد. اونجا رو گرم میکرد. چایی بار میذاشت تا این پیرزن تنها نباشه. از سرما نلرزه. از گرمای آفتاب سوخته و گرمازده نشه. باورتون میشه؟ بعد از ادای این واژهها تسلیم شد و زد زیر گریه.»
ثریا ادامه داد: «من خیلی چوب لای چرخش میذاشتم. سرش غر میزدم. خودش جانباز بود. براش سم بود هوای سرد یاخیلی گرم. چندین بار گفتم ولش کن. یه کم بره پشیمون میشه. میفهمه کارش اشتباهه. بینتیجه است. ولی میگفت نه. این مادر شهیده. احترام داره. همچین آدمایی پسراشونو فدا کردن که پسرا و دخترای ما زنده باشن. ازدواج کنن. بچه دار شن. اون وقت ما شدیم بزرگ فامیل. بزرگ محله. اونا قهرمانن. پسرش اون دنیا یقهمو میگیره.»
ثریا با نگاهی خیره به گلهای قالی که انعکاس رنگش در مردمک چشمانش آشکار بود، این جملات را بیان کرد. سگرمههایش در هم بود. نمیدانست خودش را از نک وناله سر حاجی سرزنش میکند یا از درک نکردن روح بلندش.
همسایهها متاثر و سرگردان به هم خیره بودند. شرم بر اتاق خانه حاج احمد خانه سایه انداخته بود. هیچ کدام حتی به بی بی جواب سلام نمیدادند. برایشان مهم نبود زنده است یا مرده.
این شد که یکی از هم محلهایی ها پرده شرم را درید و گفت: «خب. بقیش چی شد؟ الان بی بی چطوره؟ بی بی هنوز داره میره قهوه خونه؟»
ثریا:« بله. هر روز. بدون استثنا.»
همسایهای که جوانترین بود نیم خیز شد. پرسید:« الان کی به جای حاجی میره قهوه خونه؟»
ثریا:« هیچ کس. پشت در، توی سرما میشینه»
یکی از زنها که در چهارچوب در خشکش زده بود. معلوم نبود برای پیرزن مات و مبهوت است یا برای ثریا که چنین مردی را از دست داده. گفت:« پیرزن بیچاره.»
همسایه جوان اکنون ایستاده بود. سینه به پیش رانده بود. با صدایی محکم گفت: « نمیذاریم تنها بمونه. خودمون میریم قهوه خونه»
-خودمون؟
-آره. نباید تنهاش بذاریم. این همه مدت حاج احمد وقت گذاشته. یه چند وقتی هم ما توان بذاریم.»
-کی حاضره بیاد؟
– من میام.
-منم هستم.
-همه باشن منم پایم. چاکر مادر شهدام هستم. این صدای جمشید خان بود. در مراسمهای کفن و دفن حاج احمد شرکت کرده بود. یک گوسفند هم برایش نذری داده بود. جرعت نکرد حقیقتی را به زبان بیاورد. از بازوی عضلانیاش شرم داشت. رویش را نداشت که بگوید حاجی پسانداز برای اولین و تنها نوهاش را به او سپرده بود تا کاری بهم بزند. قرض و قولههایش را بپردازد.
مردم محله یکی یکی در برابر پیرزن احساس مسئولیت کردند. پیمانی در آن عصر بسته شد : «هر روز هفته کسی سر کار نرود. در عوض زمانش را در قهوه خانه سپری کند.»
عکس حاج احمد را قاب گرفتند. به دیوار قهوه خانه آویختند. زودتر از تنها مشتری حاضر میشدند. چای دم میدادند. دمای اتاق کوچک را مطبوع میساختند تا پیرزن برسد. کم کم با او آشنا شدند. به قدری که خاطراتش را ضبط میکردند یا مینوشتند. اگر پسر حاج ماشالله که دانشجوی شهر بود میآمد با دوربینش از او عکس و فیلم میانداختند. اگر خریدی داشت کمکش میدادند. یک روز زنان محله در حیاطش آش پختند . خودش میگفت:« خیلی آش نذر کردم که نوید بیاد اما با این پا دردایی که دارم نمیتونم.»
کم کم علقه به حدی شدت یافت که مثل مادر به او چشم میدوختند. از او التماس دعا داشتند. برایش هدیه میخریدند. به داستانها و حکایات طنزش میخندیدند. یک روز که نوبت جمشیدخان بود. هر چه منتظر ماند بی بی نیامد. یک ساعتی میگذشت. قهوه خانه را بست. راهی خانه بی بی شد. پاسخی برای در زدن نیافت. مش رحیم را خبردار کرد. مش رحیم سراسیمه و هراسان بیرن پرید. رو به جمشید گفت :« یالله قلاب بگیر.»
جمشید قلاب گرفت. مش رحیم از دیوار کوتاه بالا رفت. پس از پریدن روی زمین خودش را به در رساند. چفت در را گرفت. کلی یالله گفتند. وارد اتاق شدند. بیبی جان گوشهایی افتاده بود. عکس نوید در دستش بود.چشمان منتظرش بسته بودند. دیگر انتظار معنایی نداشت بهحتم در کنار نوید بود.
خبر در کل محله پیچید. همه متاثر شدند. برای پیرزنی که به تازگی میشناختند مثل مادر خودشان میگریستند. برای جنازهاش هم احترام قائل بودند. با فوتش انگار خیر زیادی از محله کوچ کرده بود. در یکی از روزهای عزاداری برای پیرزن که یک محله فک و فامیل داشت تصمیم مهمی گرفته شد.
مردم داستان حاج احمد و پیرزن را به گوشه بقیه محلهها رساندند.
نمیخواستند هیچ کدام را به فراموشی بسپارند. با همکاری هم و اجازه ثریا قهوه خانه را به یک حسینیه تبدیل کردند. سردر آن نوشتند: «موقوف شهید مفقودالاثر نوید محمدی.»
بدون احتساب ایام محرم، هفتهای یک مرتبه دور هم جمع میشدند. نذری میپختند. سینه میزدند و برای قطاری که هیچ وقت نمیرسید اشک میریختیند.
آخرین نظرات: