عشق، تنهایی، موهبت

وقت‌هایی که خبری ازت نمی‌شد نگران بودم. دل توی دلم نبود. فکر و خیال برم می‌داشت. دلیل این همه آشوب رو درک نمی‌کردم اما هیچ تقلایی نمی‌تونست دفعش کنه. دلهره جایش را به نگرانی و اضطراب جایش را به غصه می‌داد. وقتی همه دوست‌هایم خوش بودند، من نگاهم دوخته به گوشی بود تا خبری بشود. پیامکی بیاید. بعد از دو سه روز پیدایت می‌شد. عذر می‌خواستی. می‌گفتی درگیر بودی. در گیر همه چیز می‌شدی؛ درس، خانواده، کار. مشغول همه چیز الا من. برعکس من که فقط در لایه سطحی درس، خانواده و کار می زیستم و در عمق فکر و خیال تو را می‌پروراندم. تویی که کنار من بود خیلی قوی‌تر بود از تمام وسایل و آدم‌های در دسترس.

تو همیشه بودی.
مثل یک حاضر، ناظر. همه حرکاتم را نظارت می‌کردی. بعضی رفیق‌ها را که در کوچه و خیابان می‌دیدم با خودم می‌گفتم : این‌ها چطورند؟ آیا احساسات من را دارند؟ بودنشان در کنار هم صرفا برای اتلاف وقت است یا مسئله دیگریست؟

فکر می‌کنم همه سالم‌ها در امانند. بدبختی، بیچارگی و عشق همه متعلق به روانی‌های تنهاست. اصلا مگر کسی هست که تنها نباشد؟

کسی هست که بتواند اغراق کند تنهایی در او مرده و تا ابد احساس این‌چنینی ندارد؟ اصلا تنهایی چه جور احساسی است؟ تنهایی همان حفره ایست که متعلق به توست. تو ناگهان میان کلاس درس، سر کار، جلسه امتحان، مهمانی خانوادگی یا دوستانه، ملاقات با کسی که دوستش داری در یک کافه یا روی نیمکت حیاط دانشکده، در آن فرو می‌روی. ساکت و سریع.

عمیق و باورنکردنی در حفره متعلق به خودت غرق می‌شوی. و اگر از بالا به حفره‌ات نگاه کنی، هزاران حفره دیگری را می‌بینی که متعلق به ديگران است. مادر، خواهر،. رفیق، و تمام انسان ‌هایی که می‌شناسیم. تنهایی اجتباب ناپذیر است. تنهایی با ما عجین است. شاید یک نشانه است. شاید یک موهبت است. اما ترک موهبت برای هر انسانی ممکن نیست.

برای من درک موهبت تنهایی وقتی خسته‌ام و آدم‌ها منظورم را متوجه نمی‌شوند دشوار است.
برای من درک موهبت تنهایی وقتی بهترین رفیقم منظورم را اشتباه می‌گیرد. وقتی احساس می‌کنم هیچ پیوندی وجود ندارد. هیچ احساسی نمی‌خزد بینمان. وقتی عطسه می‌کنم و کسی نیست دستمالی به من بدهد. وقتی گریه ام می‌گیرد و هیچ کس حتی متوجه غیبت ناگهانی‌ام نمی‌شود. من تنهام. این موهبت نیست که برای شام عروسی رفیقت دعوت نشوی. موهبت نیست که از ترس تنهایی بعد از آن با هیچ کس وارد رابطه نشوی. موهبت باید زیبا باشد، موهبت باید دلنشین و دلچسب بنمایاند. موهبت باید شگفتی بیافریند. چه اعجابی‌ست در دلتنگی؟ در تنها زندگی کردن، تنها مردن؟

وقتی حتی یک نفر نیست نوشته‌هایت را بخواند. به درد و دل هایت گوش دهد. اگر هم گوش دهد مگر می‌فهمد؟ آخرش حق با دیگریست.

موهبت نمی‌تواند تنهایی باشد و تنهایی نمی‌تواند موهبت باشد، وقتی به چشم‌هایت نگاه می‌کنم و احساس تنهایی می‌کنم. به من تلفن می‌زنی و در خلال صدایت احساس تنهایی بر من غالب می‌شود. چون تو زنگ نمی‌زنی تا صدای مرا بشنوی. زنگ می‌زنی تا خودت را از تنهایی دربیاوری. زنگ می‌زنی تا اوقاتت بگذرد. زمان سریع‌تر بدود. پس تو هم می‌دوی و همین که نوبت حرف‌های من می‌رسد کسی از راه می‌رسد یا کاری پیش می‌آید که تو را به خودش مشغول می‌کند و دیگر نیازی به من نیست!
تنهایی موهبت نیست.

وقت‌های که بودی تنها بودم. الان که نیستی تنهام. چیزی که مرا از تو دور می‌کند نمی‌تواند موهبت باشد.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط