رز سفید

هفته پیش به عیادتم آمدی.
چه‌قدر دیدنت در وسط یک روز طولانی و کسل‌کننده معجزه بود. خیلی آبی بود داشتن کمی تو در چنین روزی.

خوابی بود که تو در آن یک دسته گل رز سفید به دست گرفته بودی و به سمت اتاقم می‌آمدی. مادرم از دیدنت وا رفت اما به روی خودش نیاورد. هنوز در تلاش است تا ثابت کند دوستی ما یکی از آن همیشگی‌های معمولی است. یکی از دوستی‌هایی که خودش و خواهر‌هایش و یا خواهر بزرگم تجربه کرده‌‌اند. دشوار است که رابطه عمیق و فراتر از دوستی ما را درک کند.

برای همین تا چشمش به تو خورد. دست و پایش را گم کرد و به آشپزخانه رفت. همیشه وقتی گیج می‌شود خودش را مخفی می‌کند و بعد از اندکی مکث برمی‌گردد.

دیروز بعد از آنکه تلفن را قطع کردم. مادرم گفت:  «دوباره الی. آره؟»

_ «بله مامان. الی بود.»

ببین یاسمن. این دوستی ها سنی داره. نمی‌گم اگه بزرگ شی دیگه دوستی نداری‌ها. مثلا منو خاله ندا 30 ساله که دوستیم.
وقتی پا به سن بذاری، بازم دوست داری اما دلیل نمی‌شه که تا آخر عمر فقط با یک نفر دوست باشی. یا تا آخر عمرت با یک نفر دوست باقی بمونی. برای طرف به همین اندازه ارزش قائل شی و برعکس.

یکم که بزرگ‌تر شی، دانشگاه بری، ازدواج کنی، دوستات هم تغییر می‌کنن. مثل نرم افزارها و برنامه‌های گوشیت به‌روز رسانی می‌شن.

چیزی نگفتم. رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم. چرا باید این حرفا رو بزنه؟؟
هنوز هم نمی‌دونم. شاید خودش تجربه داشته. شاید واقعا این اتفاق بیفته و داره آینده رو می‌بینه.

مامانم میگه همین که دنیات بزرگ‌تر شد همه دوستات یادت میرن، اینا فقط توی دبیرستان باهاتن. بعدش کی یادی ازت می‌کنه؟
کی واست یه کاسه آش برداره بیاره یا شاخه گل بخره بیاد عیادت؟

دلم گرفت. از خدا خواستم هیچ وقت دنیام بزرگ نشه. یا اگر بزرگ شد دنیای تو هم قد بکشه. تا دنیاهامون چفت هم باشه.
می‌دونی من فکر می‌کنم دنیای بدون تو قشنگ نیست.
میشه همیشه توی دنیام باشی رفیق؟

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط