میوه کال

چند صباحی پیش برای گرد‌ش به باغی رفته بودیم. هوا بسیار دل‌پسند بود. باد برگ‌های درختان سیب و گلابی را می‌رقصاند.
وضوح رگ و پی برگ‌ها در تلالو نور خورشید بر زیبایی باغ می‌افزود. میوه‌هایی بر روی زمین لگدمال شده‌ بودند.
خانواده‌ها گرداگرد باغ نشسته بودند. کودکان فریادهای گاه و بی‌گاه سرمی‌دادند. در حوالی من کودکی مثل سیب زمینیِ در حال سرخ بالاوپایین می‌پرید. یک گلابی از درخت را نشان می‌داد. مدام تکرار می‌کرد: «میخوام».
مادر هر بار با شکیبایی توضیح می‌داد که: «دختر قشنگم!ببین. رنگش چقدر سبزه! یعنی هنوز نرسیده. خوشمزه نیستا».
اما دختر با اصرار پیاپی قدم بر روان مادر گذاشت تا گلابی را بدست آورد. عاقبت موفق شد. چشمان اشک‌آلودش برق می‌زدند. خواست آن را گاز بزند که از درد دندان آه و ناله‌اش به‌پا‌خاست. گلابی را رها کرد. غلتید. در جوی آب افتاد و با جریان آب ناپدید شد.
در میوه نارس درس بزرگ اعتماد به مادر برای دخترک و درس بزرگ‌تر اعتماد به خدا برای من نهفته بود.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط