قفس

سال‌های زیادی پشت این میله ها بودم. به شهر رنگارنگ نمایان از پشت پنجره چشم می‌دوختم. به رفت و آمد‌های صاحبم. صحبت از آدم‌های صاحب‌نظر. خیابان‌ها. پارک‌ها. تئاتر. کنسرت. همه برایم سوال بودند. سروصداهایی که شبانگاه از پنجره به درون می‌خزید. صدای دل‌نوازی که نمی‌دانستم چیست! آیا همان موسیقی‌ست یا نه! مثل هزاران شمیم دیگری که از پنجره به قفس من می‌جهید و تمام قفس را پر می‌کرد. شیفته کوچه شده بودم. صدای خنده هایی که از آن کافه می‌آمد. نمی‌دانستم صدای کیست! چه کسی می‌توانست آنقدر زیبا بخندد؟ روزی صاحبم حین غذا دادن به من تلفنش به صدا درآمد و مشغول صحبت شد. در قفس را نیمه‌باز رها کرد. من آهسته در را بالاتر کشیدم و پرهای نرمم را از زیر در قفس رد کردم. از قفس به سمت پنجره پریدم. به صاحب‌خانه نگاه کردم. هنوز مشغول صحبت بود. به سمت پنجره چرخیدم و بی‌پروا پریدم. با شوق به اطراف نگاه کردم. همان شهر رنگارنگ پشت پنجره بود. کافه را دیدم. درست روبه‌روی خانه صاحبم بود. بر روی میز کافه نشستم. آوایی ملایم تر از موسیقی شبانه صاحبم می‌آمد. غیر از چند‌نفری که پشت آن چوب‌ها ایستاده بودند، بقیه آدم‌ها می‌رفتند و می‌آمدند. یکی از زن‌هایی که دور میز کناری نشسته بود. مدام می‌خندید. آنقدر خندید که ناگهان همه محتویات معده‌اش را بالا آورد و صدای خنده اش قطع شد. مردها و زن‌های دیگر هم مدتی شاد بودند و دقایقی بعد غم‌زده و افسرده از کافه خارج می‌شدند. پر زدم و روی شاخه درخت نشستم. خواستم ببینم چه کسانی از کوچه رد می‌شوند که بوی عطر و خنده‌هایشان تا قفس من می‌رسد. یک پیرزن را دیدم که از خیابان رد می‌شد. کیسه هایی به همراه داشت. ناگهان ماشینی به سرعت از کنارش رد شد. زهره پیرزن ترکید. کیسه های دستش بر روی زمین افتاد. عده‌ایی در پیاده‌رو گپ می‌زدند، به پیرزن و کیسه‌های نقش زمین شده‌اش می‌‌خندیدند. دخترکی به سمتش آمد. گل‌های دستش را روی زمین گذاشت. کیسه‌ها را از روی زمین برداشت و به‌دست پیرزن داد.
دیگر نغمه‌های شبانه به صدا درآمده بود. مرد جوان و پسر‌بچه ایی گوشه خیابان نشسته بودند. ساز در دست پسرک بود. کلاهی را رو‌به‌رویش وارونه گذاشته بود. مردم سکه در آن انداخته و نیانداخته رد می‌شدند. تا نیمه‌شب ساز زدند و خواندند. سپس در همان گوشه خیابان خوابیدند تا هوا روشن شود. به کافه، پیاده رو و مرد آوازخوان نگاهی انداختم و بی درنگ به سمت پنجره پریدم.

پاي مرا دوباره به زنجيرها ببند
تا فتنه و فريب زجايم نيفکند
تا دست آهنين هوسهاي رنگ رنگ
بندي دگر دوباره به پايم نيفکند

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط