نه اینکه موضوع تازه ایی باشد نه . خیلی هم قدیمی است. آنقدر که حتی برای بابابزرگها و ننهجانهایمان هم یک مسئله بوده. نشانه آن هم همین کوته فکریها و بی مبالاتیهایی ست که خبرهایش را از گشوه و کنار میشویم. مسئله ایی نیست که یک مرتبه ظهور کرده باشد اما دردی نیست که صدایمان را در بیاورد. از آن مدل دردهاییست که میکشیم و متوجه اش نمیشویم. در نهایت میزند به جاهای دیگر و دادامان را در می آورد. دردفرهنگی.درد بی مسسئولیتیها و بدبختیهایی که از قشر تحصیل کرده میکشیم همان درد آموزش و پرورش است. آخر آدم بیسواد که یک گوشه مینشیند .در جایی مسئول و سیاست گذار یا مجری قانون نیست. تصمیمساز نیست که بخواهد گندی بالا بیاورد و بعد لاپوشانیاش کند. پس هر چه میکشیم از آموزش و پرورش و درس خواندههاست. اما چرا بعد از این همه سال باز هم عذابمان میدهد؟ نمیدانم.یعنی گوجه و پیاز را چسبیدم و این معضل زاینده همان گرانیهایی بی دلیل را نه. اگر شما میدانید به من بگویید؛ گمان میکنم جامعه ما خوابیده و در خواب، پیشرفت را در گوجه و سیب زمینی میبیند، در دهان کاندیدی که تنها از معیشیت میگوید و راه حلهایش را برای آن ردیف میکند. نه کسی که دغدغه تربیت داشته باشد .در واقع منظور من این نیست که چنین کسی یا کسانی هستند که بیمارگونه در جستجوی فرهنگند و از ماها مردم عام بیشتر درک دارند. من میگویم که ما مردم،مردمی که معلیمیم، مردمی که والدیم،همان هایی که دغدغه مندیم باید این را بفهمانیم. اگر جامعه به این درد آشنا باشد، پیش از آنکه به بقیه اعضای بدنش بزند آه و ناله را قورت نمیدهد و برای درمان قلب بیمار، پولش را به دکتر اعصاب تقدیم نمیکند. دادش را بر سر فرهنگ میزند. حرف من این است که جامعه باید با این درد آشنا شود. چه کسی است که کسانش در مدرسه درس نخوانده باشند یا معلم و کادر مدرسه نباشند.کافیست تک تک ایران به این باور برسد که باید گاهی دردش بیاید، داد بزند و تا ساکت شدن درد دهانش را نبندد.
به اشتراک بگذارید
2 پاسخ
میخواهم برای نرجس بنویسم؛همین
به نظر می رسد این خط را دیروز نوشته ای و داغ داغ است.
با من کاری کرده ای که هرگاه میخواهم بنویسم به یاد تو می افتم.
پیداست از درد زمانه دردمند شده ای.نمیخوام یک راست بروم سر اصل حرفم. چرا که میخواهم برایت بنویسم.
همیشه حرف زدن با کسی که با تو حرف می زند لذت بخش است؛اما نوشتن برای کسی که او هم می نویسد،لذت بخش تر است.
این را همین حالا و اکنون که این کلمات را برایت می نویسم،فهمیدم.چرا که خوانده شدن لذت بخش است.
در دوره ای از زندگی سیاست را نه اما فهمیدن سیاست را دوست داشتم. که هنوز آنچنان که باید نمیفهمش
از دوره ای از زندگی – که همان دوران دانشجویی است- دیدگاه من به کشورم عوض شد: 1.جمهموری اسلامی اشکالی ندارد، ما مسئولان مان را خوب انتخاب نمی کنیم.
(نمی گویم مسئولین بد هستند،هستند اما قسمت دردناک قصه آنجاست که ما به صورت مستقیم و غیرمستقیم انتخاب شان می کنیم.)
2.ما مردم خوبی هستیم اما افراد سرزمین مان آنقدر نا امید،خسته و رنجور شده اند،که تنها به فردای 24 ساعت آینده نگاه میکنند: آیا میتوانند سیب زمینی و گوجه بخرند و بخورند که از گشنگی نمیرند؟
همین طور فردا ها میگذرد تا به زمان مرگ نزدیک شوند و …
میخواهم این را بگویم که هدف زندگی را گم کرده ایم. هدفی که من به تو بگویم: “نرجس،امروز برای یک ساعت نزدیک شدن به ظهور این کار ها را کرده ام.”
من مقدمه نوشتن را دوست دارم.البته نه مقدمه های علمی برای مقاله های اجباری اساتید.
فقط میخواستم بگویم که:بیا راه بازگشت به هدف را پیدا کنیم و به دانش آموزان مان یاد بدهیم.بیا از خودمان شروع کنیم.اگر همه سیب زمینی و گوجه برایشان مهم است،تقصیر ماست!
یک چیزی را در گوشَت بگویم؟اگر روزی به دانش آموزانت بگویی،بیایید به هدف فکر کنیم
آنها با دهان ها و چشم ها و دست ها و خودکار ها و زبان هاشان به تو حمله میکنند که:” شکم گرسنه هیچی نمیفهمیم”.
و تو آنجاست که می فهمی حرف زدن خالی فایده ندارد.البته این را برای انتباه خودم گفتم که تو از عالم بی عمل مستثنی هستی.
دوستدارت:فاطمه
سلام فاطمه عزیزم. چهقدر از خواندن دیدگاهت خوشحال شدم. ممنونم که مرا میخوانی. با نظرت موافقم و باید بگویم که عقل سلیم با رشد اقتصادی، علمی و رشد در هر زمینه دیگری مخالفت نمیکند. روشن است که کشور ما در همه عرصهها باید بهترین بشود و برای این شکوفایی لازم است تعلیم و تربیت دغدغه تک تک ما شود که به قول شما عمل میطلبد:)