این‌روزها

چقدر آرزو داشتم بزرگ شوم. به مادر و خاله هایم نگاه می‌کردم که دور هم دایره می‌شوند. یکریز صحبت می‌کنند. گاهی دسته جمعی می‌زدند زیر خنده و گاهی صدای نچ نچ‌شان می‌آمد.
با بهار و بهمن بازی می‌کردم. به آن‌ها که می‌رسیدیم متوقف می‌شدم تا صدایشان را بهتر بشنوم. یک بار داشتند در مورد زن‌دایی حرف می‌زدند. می‌گفتند پوستش خیلی سفید است. خیلی با ملاحظه و مسئولیت‌پذیر است. اما زیاد نمی‌جوشد. مادرش گفته هوای دخترم را داشته باشید در آن شهر غریب است. خاله شایسته گفت: مگه ما شمر باشیم که حواسمون بهش نباشه. چرا اینقد ترسوان مردم؟

خاله فرخنده گفت : بابا این یکی یدونه بوده. مثل ما نبوده که یه مشت خواهر باشیم و یه گله برادر. کلا دو تا داداش داشته و خودشم که یکی یدونه. چراغ خونه. مادرم یکهو زد زیر خنده و گفت: حالا فکر کنین بیاد اینجا. دیوونه میشه از تعدد شخصیت و رفتار. نکه ما خیلی منظم و دقیق و ایناییم.

با ورود دایی علی همه ساکت شدند. خاله سیمین گفت :به به شازده دوماد. چه خبر؟ بگو ببینم شیری یا روباه؟
دایی که به اپن آشپزخانه تکیه داده بود دستش را به صورتش کشید و گفت فعلا که نتونستم آهو رو شکار کنم. دم به تله نمیده.

یاد آهوی داستان‌های مادرم افتاد. می‌گفت آهویی از صحرا  می‌گذشته. یک شکارچی پیدایش کرده. نزدیک بوده شکارش کند. اما فردی به اسم امام رضا علیه السلام نجاتش داده.
نکنه دایی همان شکارچی قصه‌های مادرم باشه؟

در این فکر ها بودم که بهمن دستم را کشید و گفت بیا دیگه. یک ساعته قراره منو پیدا کنی. اخم‌هایش در هم بود که گفت: بهار بازم برد.

بهمن موهای فرری داشت. رنگ پوستش سفید بود. قدش از من بلندتر بود. یک سال هم از من بزرگ تر. آن زمان می‌شد ۶ سالش. بهار خواهر بهمن بود. یک دختر لوس پر افاده. هیچ وقت درکش نکردم. به‌ویژه زمان‌هایی که می‌زد زیر گریه. آن‌قدر اشک می‌ریخت تا جانش در بیاید.
غیر از ما سه تا بقیه نوه‌های خانوم‌جون بزرگ بودند. ما کوچک‌ترین‌ها بودیم. منتظر فرصتی بودیم تا جمع شویم. روی مبل‌ها بپر بپر کنیم. کوجه و خیار‌ها را از یخچال بقاپیم. نشسته بخوریم. یا شیشه خیارشور را یواشکی از یخچال در بیاریم. به اتاق بالاخانه برویم. بعد سرش دعوا کنیم.

اما وقتی می‌دیدم مادر راحت شیشه خیارشور را برمی‌دارد. شروع به خرد کردن می‌کند. با خودم می‌گفتم اگر بزرگ شوم دیگر نیازی نیست یواشکی به سراغ شیشه خیارشور بروم. با اختیار تام دستم را سمت یخچال می‌برم. هر آن‌چه دوست دارم می‌خورم.

نمی‌دانستم وقتی بزرگ می‌شوم دیگر دغدغه‌ام خیارشور و گوجه ناشور نیست. اینکه اصلا ممکن است رژیم های سخت سخت بگیرم. در مورد خوردن میوه نشسته آن‌قدر بدانم که چند مرحله با نمک و سرکه سبزیجات و میوه‌ها را بشورم. درنهایت طبق برنامه خاصی میل کنم.

بالاخره بزرگ شدم و به دنیای بزرگ‌ها راه پیدا کردم. همیشه دوست داشتم نقل مجلس باشم. وقتی ۵ سالم بود برای نقل مجلس بودن زیادی نقلی بودم. اما وقتی ٢۵ سالم شد اندازه یک نقل شیرین و جذاب بودم. دایی‌ها خاله‌ها همه به من توجه می‌کردند. یک مرتبه وسط سفره شام با من بگو بخند راه می‌نداختتد. من اجازه داشتم بدون اینکه بشگون مادر عذاب وجدانم را بیدار کند با آن‌ها شوخی کنم. حاضر جواب باشم.
بالاخره در حلقه‌های گفت‌وگوی  بزرگان جای پیدا کردم. در مورد صحبت‌هایشان نظر دادم. سوال پرسیدم.

گاهی بچه‌ای به حرف‌های ما گوش می‌داد. سعی کردم حواسش را پرت کنم تا هیچ وقت دلش نکشد بزرگ باشد.
دنیای بزرگ‌ها پر از حسرت بود. حسرت بچگی. حسرت بی خیالی.
تا خواستم خیارشور را خرد کنم، دستانم شروع به سوختن کرد. با خودم گفتم کاش بچه بودم تا این اگزاماها نباشند. کاش بچه بودم تا صورتم جوش نداشت.

وقتی شوهر خاله شایسته فوت کرد. همه فریاد می‌کشیدند. خاله به سر و صورت می‌زد. دخترش روی خاک پدر غش کرده بود. دخترخاله‌ها خرما و حلوا پخش می‌کردند. دایی‌ها می‌نالیدند. دعا می‌خوانند. اما بچه‌ها دور قبرها می‌دویدند. بازی می‌کردند. گاهی از شادی نعره می‌زدند. خرما برمی‌داشتند. به سمت هم می‌زدند. با خودم گفتم کاش بچه بودم. کاش آن روزها تمام نشده بود. روزهایی که هندوانه بزرگ را می‌گذاشتیم وسط حیاط. قاچ می‌کردیم. لباس‌هایمان قرمز رنگ می‌شد.  دور دهانمان ذره‌های قرمز کم‌رنگ هندوانه جا می‌ماند. با موهای جولیده از کش در‌آمده آن‌قدر می‌دویدیم که نا نداشتیم بگوییم گرسنه‌ایم.

کاش هنوز بچه بودم. بچه‌ها هم دلتنگند اما سریع فراموش می‌کنند. سرگرم می‌شوند. بچه‌ها از نبود شوهر خاله افسرده نشدند. فقط گفتند دیگه کسی بهمون شکلات نمیده؟
مادرم گفت چرا خاله می‌ده. من بهتون شکلات می‌دم. ولی هر سری شکلات دیدین برا اون خدابیامرز صلوات بفرستین. باشه؟
همان لحظه چند شکلات گرفتند. بعد رفت پی بازی‌شان.
کاش من هم بچه بودم تا دلتنگ نمانم.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط