در مقاله زبان قرآن و تعلیم و تربیت آمده :
شهید مطهّری «حقیقتجویی» را از مهمترین فطریات انسان دانسته، آن را جزو نخستین گرایشهای مقدّس آدمی به شمار میآورد. به نظر ایشان، حقیقتجویی از مقوله دانایی به معنای دریافت واقعیت هستی است، آنگونه که هست. گرایش به کشف واقعیتهای هستی و درک حقایق اشیا آنچنانکه هستند، در نوع بشر وجود دارد. انگیزه حقیقتطلبی در نفس انسان به صورت یک نیروی فطری در باطن فرد قرار دارد و وی را به جستوجو و کشف حقایق وامیدارد . این عطش درونی موجب میشود انسان برای کسب علم و دانش، رنجها، خطرها و دوریها را تحمّل نماید، به کشورهای گوناگون سفر کند و مدارج بالای علمی را به دست آورد
پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله میفرمایند: «کُلُّ مَولُودٍ یُولَدُ علَی الفِطرة و ابَواهُ یُهَوِّدَانَهُ و یُنَصِّرانَهُ و یُمَجِّسَانَهُ»؛ هر نوزادی با فطرت خدایی به دنیا میآید، ولی پدر و مادر هستند که او را به کیش یهودیت، نصرانیت و مجوسیت میکشانند. تعلیم و تربیت نادرست فطرت انسانی را مکدّر میسازد و جلوی رشد و ترقّی آن را میگیرد و متربّی را به مسیری سوق میدهد که خود برای او تعیین کرده است. اهمیت و نقش تربیت در جهتدهی نیروی حقیقتجوی انسان از این روایت نبوی به خوبی استفاده میشود. بنابراین، یکی از مبانی تعلیم و تربیت اسلامی فطرت حقیقتجوی انسان است که بر اساس آن باید فرایند آموزش و پرورش طراحی و اجرا گردد.
مربّی باید تدبیری بیندیشد که تمام فعالیتهای آموزشی و تربیتی وی با فطرت فراگیر و متربّی و خواستهای ذاتی او مطابقت داشته باشد؛ زیرا تربیت در اندیشه شهید مطهّری یعنی رشد استعدادهای واقعی و درونی فرد که یکی از تواناییهای او حسّ حقیقتطلبی است و آن را باید بهوسیله آموزش و پرورش صحیح تقویت کرد، نه اینکه آن را سرکوب نمود و از بین برد.
مهمترین فلسفه بعثت انبیا در طول تاریخ تعلیم و تربیت انسانها این بوده است که مردم را به سویی هدایت کنند که به خواستهای فطری خود پاسخ گویند. به فرموده شهید مطهّری، دین خواست فطری آدمی است و چیزی در دین اسلام وجود ندارد که بر خلاف اقتضای فطری انسان باشد.
در درس گفتارهای استاد غلامحسین ابراهیمی دینانی آمده:
آیا رسیدن به حقیقت ممکن است؟
بدون شک، هر کس که ادعا کند به حقیقت محض رسیده است، خلاف واقع گفته است. چرا که در این وادی، سکون و توقف معنی ندارد. ما باید همواره در مسیر نزدیک شدن به حقیقت باشیم و این مستلزم داشتن «استقلال فکری» است. به عبارت دیگر، هر انسانی از عقل برخوردار است و نباید دنباله رو دیگری باشد، بلکه به طور مستقل، باید مفاهیم بنیادین را بررسی کرده و بهترین مسیر را برای نزدیک شدن به حقیقت انتخاب کند. فکر مستقل، متمرکز بر چیستی و چرایی وجود خود و هستی بیرون خود است. فکر مستقل، به این باور رسیده است که عقل، والاترین ارزش بشری است و اگر از آن به درستی استفاده شود، می تواند ما را به حقیقت نزدیک کند. بنابراین، معیار سنجش ادعای مدعیانی که می گویند حقیقت را دیده اند و راه بلد هستند، تنها عقل هر فرد است و بس. دیده ایم و شنیده ایم که عرفان ها و فرقه ها در اولین قدم، از پیروان خود می خواهند تا عقل خود را کنار گذاشته و مطیع محض باشند. و این سرآغاز توهمات و انحرافات خواهد بود.
انسان هرچه تلاش کند تا خود را از تنهایی خارج کرده و اطرافش را پر از افراد مختلف کند، نمی تواند منکر این معنا شود که «ذاتا تنهاست». ما در اعماق وجود خود تنها هستیم.
مفهوم «من»
هستی شناسی، پدیدار شناسی و معرفت شناسی رشته هایی معروف و پر طمطراق در عصر حاضر هستند و هرکدام به نحوی در پی حقیقت در حرکتند. هستی شناسی به دنبال فهم هرآنچه هست است، پدیدار شناسی به دنبال درک ما از پدیده ها و معرفت شناسی در پی این است که انسان چطور می اندیشد. اما جای تعجب است که تمام این شاخه های فلسفه ی مدرن، از این معنا غافل شده اند که تا ما خود را نشناسیم، نمی توانیم هستی و معرفت بشناسیم. آیا شناختن بدون شناسنده که انسان است ممکن است؟
انسان تنها موجودی است که «من» می گوید. حیوانات نمی توانند من بگویند زیرا قادر نیستند از «خود» فاصله گرفته و مثلا بگویند «من گنجشک هستم». زیرا موجودات، فقط هستند و نسبت به بودن خود آگاهی ندارند. اما ما میتوانیم از خود فاصله گرفته و در مورد خود بیاندیشیم. انسان می تواند بگوید «من بدن و روح دارم». اگر در مورد این جمله کمی بیاندیشیم، متوجه می شویم که بسیار تکان دهنده است! یعنی من، این بدن و این روح نیستم! پس این «من» واقعا کیست؟
کلید رسیدن به معرفت و حقیقت، شناخت «من» است. این همان «وجود و ذات عاقل» درون ماست که در چهارچوب هیچ محدودیتی قرار نمی گیرد. این همان «جان» است که به دنبال «جانان» است. جسم و روح می توانند محدود شوند، اما حقیقت وجودی ما و عقل ما، ورای قید و بندهاست. از اول بوده است و تا آخر هم وجود خواهد داشت. بنابراین، شناخت هستی و شناخت معرفت، مستلزم شناخت خود است. هر انسان، یک جهان منحصر به فرد در درون خود دارد و به تعداد انسان ها، جهان های درونی وجود دارد.
اگر انسان وجود نداشت، آیا موجود دیگری در جهان بود که سعی در شناخت مفهوم هستی کند؟
جواب این سوال قطعا خیر است زیرا هستی از درون انسان به ظهور می رسد و انسان است که در درجه ی اول از وجود خود و سپس از وجود دیگر موجودات آگاه است. خوب است در اینجا به یک نکته جالب در مورد یک باور قدیمی اشاره کنیم. خردمندان باستان بر این باور بودند که زمین، مرکز جهان هستی است. می توان روی این باور تامل کرد. زیرا شاید مقصود آنها جایگاه افلاک و ستاره ها نبوده است. شاید آنها معتقد بوده اند هرکجا که انسان وجود دارد، آنجا مرکز هستی است. زیرا انسان است که از طریق شناخت خود می تواند به شناخت هستی برسد و اساسا هستی با وجود انسان معنی پیدا می کند. بدون ما، این آسمان ها و زمین فقط هستند، بدون اینکه خود بدانند، و هرگز شناخته نمی شدند و کسی از وجودشان آگاه نمی شد.
اما این وجود آگاه و این گل سر سبد هستی، علاوه بر این شرافت و مزیتی ویژه ای که دارد و میتواند خود شناس و هستی شناس باشد، می تواند نظم هستی را هم مغشوش کند. همه ی موجودات در عالم، از آنچه هستند نمی توانند فراتر باشند. کرات آسمانی در مدار خود با نظم در حال حرکت هستند. حیوانات به اقتضای نوع خود، همان چیزی هستند که باید باشند. اما انسان می تواند از مدار انسانیت خود خارج شده و تبدیل به یک موجود خطرناک برای نظام هستی شود. یک اصل فلسفی معروف وجود دارد که می گوید: «هر چه از حد خود تجاوز کند، به ضد خود تبدیل می شود».
بنابراین، انسان در کنار همه ی ویژگی هایش، این استعداد را هم دارد تا به پایین ترین مرتبه های وجودی تنزل پیدا کند. دلیل این توانایی، داشتن قدرت اختیار است.انسان، علی رغم اینکه از آگاهی بالایی به واسطه ی عقل خود برخوردار است، اما این اختیار را هم دارد تا در زمان هایی که عقل اش مختل می شود، کارهایی به شدت غیر عقلانی و خطا مرتکب شود. این خصوصیتی دیگر برای انسان است که در دیگر موجودات یافت نمی شود.
چقدر سعی میکنیم دانشآموزان را حقیقتجو بار بیاوریم؟
آخرین نظرات: