یک روز حیرت‌آور

تصمیم گرفتم دوباره وبلاگ را راه بیاندازم.

این شد که قلم را برداشتم. یک زیر دستی هم. برگه‌ای را از میان دسته برگه‌های کاهی کشیدم. در نهایت نوشتن را آغازیدم. از دیشب تصمیمش را گرفته بودم. برنامه‌ای ریخته بودم.
به این نتیجه رسیده‌ام وقتی می‌خواهی کاری را شروع کنی، یعنی می‌توانی. تصمیم داری زمانی را برایش انتخاب کنی. وقتش که رسید قلم را برداری. از “ب” بسم الله تا هرآنچه اعماق قلبت می‌گوید را بنویسی.

حالا فرقی ندارد شب است یا روز. در مدرسه است یا در مسیر رفت‌و‌آمد به آن. یا ده دقیقه مانده به ساعت مانده ترک خانه به مقصد باشگاه. باشگاه رفتن هم همین‌طور. دیشب تصمیم گرفتم به باشگاه بروم. پس لباس‌ها را آماده گذاشتم. دوش گرفتم. از اول صبح تا کنون یادم نرفته. این یعنی برنامه‌ریزی.

امروز، به عنوان مراقب در مدرسه حاضر شدم.
دانش‌آموزان که از از سر جلسه امتحان خارج می‌شدند. به من یک “خسته نباشید” می‌گفتند و راهی خانه می‌شدند.
من هم آنی و بدون اندیشه قبلی پاسخ می‌دادم:” سلامت باشید”.

بعد از مدتی از خودم پرسیدم: « چرا در جواب هر خسته نباشید، زارت می‌گویم سلامت باشید؟» مثلا چرا نگویم: « قربان شما»؟

طبق معمول اذهان پریشان، ذهن من هم پاسخ خودش را داد: «این جوابی غیر رسمی است و در شان یک معلم نیست.»

دقایقی بعد یک دانش‌آموز برخاست. برگه‌اش را به دست گرفت. رو به بنده گفت: «خسته نباشید». من بدون مکث پاسخ دادم: « قربان شما».
از پاسخ لحظه‌ای خودم متعجب شدم‌؛ چرا که دقایقی قبل در ذهن من ناپسند محسوب شده بود! اما براحتی بر زبان جاری شد و به خورد مخاطب رفت.

از ثاتیر افکار بر گفتار شگفت‌زده بودم که اتفاق دیگری افتاد. وقتی امتحان به پایان رسید، سالن از دانش‌آموزان خالی شد. برای استراحت دور میز معاون گردآمدیم. یکی از همکاران به سمت آمد و موضوعی را طرح‌ریزی کرد. انگار از جمع کمی دور بودیم. صدای آن‌ها به خوبی شنیده نمی‌شد. معاون مدرسه با ما مزاح کرد. من با ایشان مشارکت نمودم. در حالیکه هر روز رابطه من و بقیه همکاران در اغلب زمان‌ها با کار و مدرسه ختم می‌شود. به زعم من حیرت‌آور بود. شب گذشته را به خاطر آوردم. یکی از دوستانم از رابطه صمیمی‌اش را مدیر می‌گفت و من تصمیم گرفتم کمی از لاک خودم بیرون بیایم و بگو بخندی با آن‌ها داشته باشم. این تنها یک گمان بود، نه تصمیم!

همه این حکایت‌ها گویای یک حقیقت‌ است:
وقتی افکار ناگهانی ما به وقوع می‌پیوندند، چرا نباید تلاش کنیم افکار مثبت را به سمت ذهن جذب و افکار منفی را به زباله‌دان ذهن بسپاریم؟
زندگیتان پر از مثبتی‌جات:)

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط