اگر معلم نباشید، باور نمیکنید.
اگر معلم نباشید و نوجوان نداشته باشید، هیچوقت باور نمیکنید.
ممکن است معلم هم باشید اما آنقدر نگونبخت نباشید که دانشآموزتان دهنکجی کند!
یا درستان بهگونهای باشد که دانشآموز باور کند متوجه نیست، نمیفهمد، نمیداند.
بشر در فهمیدن نفهمیدن مانده است؛ این چندتا شاگرد من هم رویش!
مدتها قرار است متوجه شود که هیچ نمیداند اما باز هم نمیداند که نمیداند!
یک مدرسه است و من.
در کلاس،
در راهرو،
در مسیرِ خانه،
در حیاط _ مسیر دفتر تا توالت
مدام باید یادآوری کنم که : عزیزم! تو نمیدانی! و از این به بعد هم نخواهی دانست!
چه چیزی دشوارتر از بیل زدن در زمینی که هیچ کشتی ندارد؟
هیچ بذری را نمیپذیرد. تمایلی به بر ندارد. حوصله کشت و کار، آبیاری، شخم و هر آنچه موجب رشد است، ندارد.
حوصله کمال ندارد. عزم بلوغ نمیکند.
شما بگویید چه مهندس کشاورزیای، چه بیلزنی چه دهقانی میتواند این زمین را بارور نماید؟
چه کسی میتواند دستی بر سرش بکشد و از بیخاصیتی نجاتش دهد؟
من همان دهقان خستهام.
زارعی که بذر در زمین نهاده.
بیفایدگی محصولش را لمس نموده. بعضی بذرها را دیده که جلوی چشمش سوختند. بر باد رفتند.
بعضیها را نیز ملاحظه نموده که هیچ ماحصلی نداشتهاند.
زمینی که بعضی از بذرها را پس داده. بعضی را در خود فرو برده. نه پس میدهد؛ نه جذب میکند!
حال من، حال کشاورزیست که میوه عملکردش را ندیده؛ خسته است، تنها و بیثمر!
آخرین نظرات: