فرانکل میگوید در تنگنایی که تمام هستی انسان در خطر است، تنها یک آزادی دارد و آن نگرش به اوضاع است. انسان آزاد است در برابر نابودی تعظیم کند یا بر آن سلطنت نماید. (نقل به مضمون)
سوال من این است: شما فرانکل را میفهمید؟
نمیدانم تاثیر وخامت تورم گلوست یا رسوبی از مسکن و زهرماریجات خانگی در شکم که حالم از همه چیز بهم میخورد. حوصله آدمها از دریچه مغزنم میریزد. اینها با توصیهها، دلسوزیها و همه چیزهای خوبشان گاهی چقدر مزخرف و بیفایدهان. مثل تمام نوشتههایی که با ذوق مینویسم اما هیچ خیری در آنها نیست و هوا نشده، دفن میشوند.
چقدر سخت است توصیف احوال فنادادهام.
یک عالمه کتاب نخوانده دارم که فرصتی نیست بین غصهها و نفرتها، بین کارهایی که باید باشند.
من معلم خوبی نیستم. این هفته حوصله بچهها را نداشتم. با اینکه تکتکشان برایم حکم جوجههای رنگی بازار قدیم را دارند اما دلم میخواست سوالنپرسیده گُم شوند، درس نشنیده بیاموزند و تمرین نداده، زباندان شوند. معلم ماهری نیستم گاهی دلم میخواهد با بعضیها دعوا راه بیاندازم. گلاویز شویم، هم را به قصد کُش بزنیم و من برنده شوم. دلم میخواهد آن دختری که بعد از یک عالمه فکزنی تازه یادش میآید در کلاس است و میپرسد: «خانم چی؟» را یک گوشه خلوت گیر بیاورم و آی بکوبمش تا دودمانش، هستیاش، جوانیاش تار از پود نشناسد.
معلم خوبی نیستم گاهی به بقیه معلمها حسادت میکنم. به تمام هستیشان. به خندههایشان. چرا من نمیخندم؟ چرا من نمیتوانم به شوخیهای مزخرف مثبت سن قانونی بخندم و اگر میخندم از ته دل شاد نمیشوم. اصلا شادی یعنی چه؟
به قدری بیحوصلهام که اردوی مشهد را لغو کردم چون حوصله آدمها را نداشتم. چند هفته پیش که مشهد بودم. از بندر خانوادگی گریخته بودم و در مشهد تن به آدمها نمیدادم. به خصوص یکیشان که فرتوفرت در طلب همراهی و همبازاری بود. من همراه نیستم، بیراهم،ناراهم، نارفیقِ بیشعوری هستم که جریان دارد. من را انتخاب نکنید. من سَم دارم، کاش سُم داشتم اما این درجه ناامیدی بر من نمیتابید. چرا آدمها ناامید میشوند؟
مثلا من در یک آن که حاصل ساعتها نشخواریدن است، ناامید میشوم و هیچ گریزراهی جز گریزآه نیست. این روزها آهدرمانی میکنم و به حال همه که میخندند و رد میشوند، رشک میبرم. چرا من نمیتوانم در حال زندگی کنم؟ چرا؟
دختر خوبی هم نیستم. همین امروز تمام کارهای خانه را مادر انجام داد و من حتی نمیفهمم کی چه کاری انجام میشود تا به کمکش بروم. چرا بیخاصیت تشریف دارم؟
رفیق خوبی هم نیستم. اما برای این مورد ناراحتی ندارم. رفیقها در اساس خوب نیستند، این بخشی از رسم رفاقت است. برای مثال من که رفیق کسی میشوم همان اول عهد میبندم، زمانهایی نارفیق و بدرفیق باشم، اوقات زیادی نیز بیرفیق. یکی از دخترا میگفت رفیقی مثل رضا خرسند میخواهد.خواستم بگویم من هم یکی مثل او… فقط همین.
حوصله اخبار را ندارم. چه خودش، چه گویندهاش چه هر خری که با خبری سروکار دارد و تا مرا میبیند دهنش به آن متبرک میشود.
(از رکیام شرمسارم اما اگر خودسانسوری راه بیابد امروزِ حقیقی من در چاه تاریخ سقوط میکند)
در راه رسیدن به خانه کتاب شعر را گشودم به کلمه ویرانسرای من برخورد کردم. کلمه امروزم شد. نادر نادرپور چه زیبا امروز من را به رخم کشید.
حوصله یادگیری ندارم
حوصله حمام ندارم
من حوصله زندگی را ندارم
این چیز کمی ست؟
مثلا دیروز که در تب میسوختم در اثر جوشوندنیهای خانگی در خواب ادرار داشتم و طبیعیست اگر بگویم حوصله دستبهآب نداشتم؟ حالم از سرماخوردگی از مثانه کوچک بهم میخورد….
دردهایم را به کلمه تبديل میکنم؛ من هنوز زندهام.
راستی یک سوال شما جمله فرانکل را میفهمید؟
آخرین نظرات: