پدرم مرد خوبی بود.همه دوستش داشتند. بهش احترام میگذاشتند.صدایش میزدند بزرگتر. دورش جمع میشدند و به حرف هایش گوش میدادند.من هم دوستش داشتم، اما نه مثل مردم. برایش احترام قائل بودم، اما نه مثل مردم. پدرم بود. باید به او احترام میگذاشتم. باید دوستش میداشتم. تا بتوانم بهتر تحملش کنم. باید برایم ارزشمند میبود. نه اینکه مثل یکی از شاگردان شیفتهاش شوم و از ته شهر برای شنیدن حرف هایش خودم را به خانهمان برسانم. وقتی فکر میکردم آدم خوبی است، بیشتر به حرف هایش گوش میدادم. بیشتر تحویلم میگرفت و داخل آدم حسابم میکرد. خیلی هم شاگرد نداشت. شاگرد شاگرد که میگویم کلا چهار پنج تا بود.اما تا وقتی داغان بودند محل پدرم میگذاشتند. وقتی خودشان سری توی سرا درآوردند و کسی شدند، حتی آدرس خانهمان هم یادشان رفت. پدرم آدم خوبی بود. ولی یک بار بدجور ضایعم کرد. عمامهاش را برداشتم و باز کردم. مجید یادم داده بود. گفت که این کار را انجام میدهد و با بابایش کلی میخندند. میگفت:«حتما امتحانش کن. خیلی درازه.» فقط یه بار چشم و گوشم جنبید. خواستم شبیه مجید باشم. بابایم شبیه باباش. ولی نه من مجید بودم. نه بابایش بابام. وقتی بهم چشم غره رفت و گفت چه غلطی کردی ؟ دلم هری ریخت. هیچ وقت اینجوری باهام حرف نزده بود. ترسیدم. وقتی مجید پرسید:« انجامش دادی؟» به روی خودم نیاوردم. چون اگر میگفتم بابایم چه گفته خیلی تعجب میکرد. میگفت با بابایش میرود پارک. بستنی میخورند.براش قرآن و شعر میخواند. ولی بابای من فقط توی اتاق کز میکرد. توی کتابش بود تا وقت خواب. حتی یادم نمیآید با مامانم صحبت کرده باشد. خواهرم را بغل کرده باشد. به هر حال من دوست نداشتم شبیه بابای خودم باشم.ولی دوست داشتم شبیه بابای مجید باشم. برای همین از وقتی عمامه گذاشتم. همه بهم گفتند:« عین بابات شدی.» چهرهام شبیه بابام بود. ولی میخواستم شبیه بابای مجید رفتار کنم. اجازه بدهم بچهام عمامه را باز کند. بعد با هم بپیچیمش و کلی بخندیم. باهاش بروم سینما. پارک. بستنی بخوریم و شبها هم براش قرآن بخوانم تا خواب برود. میخواستم دوستم داشته باشه نه فقط چون باباشم. چون فکر میکند من بهترینم. الگوشم. میخواستم الگو باشم.
همه اینها را گفتم تا بگویم:
باید دهنهای از شرع و عقل بر نفس حیوانی خود بزنیم و آن را به آداب الهیه مودب کنیم و گرنه نه تنها نمیتوانیم دیگران را هدایت کنیم بلکه گاهی آنها را به ضلالت میکشیم.
آخرین نظرات: