ساعت ۳:۲۰ دقیقه است. برای نوشتن در وبلاگ باید بگم آخیش! نزدیک ده روز شد اما انگار ده سال شد. چه قدر سخت بود اینجا نبودن و با سیستم ننوشتن. هر چند الان هم با سیستم نمینویسم. نورش چشمهایم را نابود میکند. دیشب دو صفحه از کتاب تازهام سهشنبهها با موری را خواندم،پدر چشمهایم درآمد. امروز که ابراز ناراحتی کردم، مسخرهام کردند و کلی سوژه خنده شدم. “آخه کدوم بی عقلی برای کتاب دلتنگ میشه؟” از خدا خواستم جمیع دردها و عذابها یک طرف باشد، سلامتی چشمها و توانایی خواندن یک طرف. مثل برخس نابینا نشم که در این چند روز به قدر کافی عذاب کشیدم و اصلن آنقدر وقت داشتم که سفر کنم، مهمانی بروم، جشن تولد دوستان را بگیرم، کلی فیلم و کتاب صوتی بشنوم. به ایرج پزشکزاد گوش دادم در دایی جان ناپلئون. احساس میکنم داستانهای امیرعلی نبویان از او وام گرفته. اثر محشر پزشکزاد چیزی نیست جز بیان آنچه برای بشر واقعی و طبیعیست. انگار کوه کندن فقط کار فرهاد است. به قول رضا قاسمی نویسنده خوبی بودن در گرو بیان دقیق و ظریف عواطف و احساسات آدمیست. (نقل به مضمون)
عمل چشم را با اکراه پذیرفتم. نمیدانم با که میجنگیدم و دلیل ثابتی برای انجام آن نداشتم. اما انجام دادم. شاید فقط میخواستم با ترسم بجنگم اما احمقانه است اگر بگویم فقط برای نترسیدن به آن تن دادم. تنها ناراحتیام در حال حاضر در وبلاگ ننوشتن و فقط کاغذی نوشتن است. روزی چندین صفحه نخواندن و فقط چند صفحه خواندن است. کلی وبینار و کارگاه ضبط شده روی دستم مانده که آرزو میکنم در دقایق اول گوشی دست گرفتن چشمهایم قرتیبازی در نیاورند تا بتوانم به آنها بپردازم.
ساعت ۷:۲۴ است سعی کردم نقش والدها را برای خواهرزادهام در بیاورم اما روی مبل خانهشان آشولاش افتادم و برای رفتن به کلاس خوابم را ترکاند. وقتی به کلاسش رسیدیم مادری پرسید: شما میمونید؟ جوابم با وجود کافه کتاب انتهای سالن مشخص بود. گفت که به خرید کفش میرود. اگر والد بودم باید دنبال هزارویک بدبختی زندگی به خیابون میرفتم اما نقش بازی میکردم و فقط به دنبال بدبختیهای درونی به انتهای سالن رفتم و از آنجایی که نمیدانستم چه مرگم شده کتاب مارک منسون را برداشتم تا از هنرهای ظریفش به من بیفزاید. یک فصل خواندم. مخلص کلام این بود: “سعی نکنید.” با این فلسفه که ما هر چه میکوشیم به چیزی نزدیکتر باشیم، دور میشویم و برعکس. هر چه میکوشیم زیباتر باشیم یعنی باور داریم نازیباییم. شانسی که برای بیخیالها توجه ما را جلب میکند برای مارک منسون قانون و اصل است؛ او میگوید درست است که ما باید دغدعههایی داشته باشیم؛ بیایید آن دغدغهها را به اندک موارد مهم اختصاص دهیم نه خیلی از موارد نامهم. آنوقت رنج را میتوان نوشید و ابراز کرد. اهمیتی ندارد اگه دغدغههای ما با دیگران متفاوت است، هر کس صرف چیزی میشود که ارزشمندش میپندارد و حاضر است برای آن حتا مورد تمسخر هم قرار بگیرد. مارک منسون دنبال آن است که به ما بگوید زندگی را حیف ابتذالنگریها نکنیم. از نگرانیهای چند ساعت قبلم متاسف شدم. نباید رنج نرسیده را متحمل میشدم و خودم را با برخس بختبرگشته مقایسه میکردم. من باید مراقب سلامتی چشمهایم باشم و نگرانی را روسفید نکنم.
آخرین نظرات: