امروز یکشنبه بود. طبق معمولِ هر یکشنبه، باید حنجرهام چاکیده میشد سر سه ساعتی که با کلاس یازدهم تجربی داشتم.
دختران گاهی بیحال، اغلب نقنقو و همیشه خستهکننده من.
کلاسی به شلوغی سی و اندی شاگرد با آپشن پر حرفی و نق ونوق زدن را تصور کنید. کسانی که انقدر چانه میزنند تا معلم قید درس و بحث را بزند.
امروز طبق معمول، چانهشان گرم شده بود.
دمدمای زنگ تفریح، به یکیشان توپیدم. البته توپیدن اینجانب به همراه شوخی و اندکی تمسخر است. البته به زعم آنها گاهی تمسخر مینماید. چون قصد این حقیر صرفا تنبه و عوض کردن جو کلاس است به انضمام هشدار برای شخص مجرم.
القصه، امروز به پرحرفی یکی از آن گلهای شاد بستان مدرسه اشاره نمودم. «فلانی حرفاشم که تموم نمیشن».
بعد از انعقاد جمله، پارهای زندند زیر خنده.
با دست راست محکم بر روی میز که کتاب بیچاره روی آن بود، کوبید و این سخن را بر زبان جاری ساخت که: «حالا این چیه که من گوش بدم؟!» (تقریبا)
میشد دریافت که خشم درونش دیگر پنهان شدنی نیست و سر باز کرده است. در این حین زنگ تفریح خورد. وی افزود : «اصلا خفه میشم زنگ بعد و هیچی نمیگم.» رویش را از سمت قبله کلاس برگرداند و به پشت سر نگاه کرد.
برایم واکنش عجیبی بود. متعجب و حیران وارد دفتر شدم. اما نگران نبودم چون یقین داشتم از من خطایی سر نزده. تنها چیزی که نگرانم کرد حال نه چندان مساعدش بود.
زنگ تفریح بعدتر، مشغول بستن بند کفشهایم بود که کسی صدایم زد. خودش بود. دم دفتر ایستاده بود. آن برافروختگی تمام شده بود. چهرهاش طبیعی مینمود. گفتم : «جانم؟»
گمان کردم قصد دارد اجازه غیبت برای ساعت بعد را بگیرد یا از من بخواهد کمتر سر به سرش بگذارم یا…. که لب باز کرد به عذرخواهی (تقریبا) :« خانم من معذرت میخوام. یه خورده حالم خوب نیست… برای این زود عصبانی شدم.»
جواب دادم که: «من جدی نگرفتم. اشکالی نداره.»
چهرهاش هنوز شرمگین و پشیمان بود. گفتم: «بیا بغل»
راهکار من برای این دخترها فقط بغل است. الحق که هیچ وقت هم بیجواب نمیماند. چند ثانیهای گذشت. از این احساسات خاطره خوبی نداشتم. معمولا بغلهایی که به طول میانجامند اشکبارند. کنار رفتم. درحالیکه چشمانش پر از اشک بود، به سمت کلاس رفت.
2 پاسخ
دست هایم از ننوشتن یخ زده اند.
کلماتم خاک گرفته اند و دفتر هایم بوی کهنگی میدهند.
هر چند سرما را دوست ندارم اما به ندرت لباس گرم میخرم.
در ۱۰ماهی که در تابستان بهسر می برم ،خووب گرما را حس میکنم با عمق جانم،به گرما عادت کرده ام
و تو گرمایی. به یاد ندارم معلمی مرا یا دانش آموز دیگری را بغل گرفته باشد.
حق داری،حق داری بعضی دانشآموزان آنقدر زیبا هستند که دوست داری هر روز آن ها را ببینی و بعضا آن ها را در آغوش بکشی،
بر خی هم به گونه ای هستند که اگر روزی نیایند با خود میگویم…چه خوب که امروز نیامده است…
نرجس خوبم.اکنون که کار معلمی راشروع کرده ام دانسته ام که هنوووز راه بسیار زیادی تا معلم شدن دارم.
برخی رفتار های ناآگاهانه و بعضا خجالتآور رخ میدهد که مرا غمگین میکند.
اما نفس دلداری دهنده ام گفت :غمگین مباش و از نو رفتارت را بنویس .
غمگین مباش که تو اکنون اول راهی.
تو گرمایی و پخته.
من هنوز سردم. کمی از گرمایت را به من بده…
دستان منجمدت را در دستانم میفشارم.
نگاه زیبای تو مرا اینگونه نظاره میکند.
این رفتارهای ناآگاهانه مرا هم میآزارند. گاهی خودم رفتارهای ناآگاهانهای بروز میدهم که دلگیر و مایوس میشوم.
معلمی همان زندگی است جانم. همان که روزی پست و روزی بلند است. روزی پر از خنده اشکآور و روزی مملو از غصه زجرآور.
طی این چندماه نومعلمی به این نتیجه رسیدهام که باید به زمان اجازه بدهی بگذرد. بگذرد اما تو را با خود نبرد.
گاهی خودم را نونهالی فرض کردم که در برابر ریشه کن نشدن میجنگد.
فاطمه مهربانم! خوشحالم که مثل همیشه برایم مینویسی ❤️
ما زندهایم. پس میجنگیم.