تصمیم نرجس

یکشنبه پیش که سر کلاس عجاب الخلقه‌ها بودم. سرم گیج می‌رفت. چشمانم تار می‌دید. گه گاهی گوشم سوت می‌کشید و نفسم بالا نمی‌آمد. هر کلمه‌ای که می‌گفتم، گلویم می‌سوخت.
انگار که زخم شده باشد یا جسمی توپ مانند در آن گیر کرده باشد. اما خودم را به مدرسه رساندم. سر کلاس پدیده‌هایی که یک بند صحبت می‌کنند و می‌خندند. خاطره تعریف می‌کنند.

بارها آرزو کردم کاش پسر بودند. پونس و چوب و سنگ کار می‌گذشتند و مرا به فضا پرتاب می‌کردند اما با سر صداهایشان این‌قدر آزارم نمی‌داند.

دو ساعت با دعا و صلوات ختم به خیر شد. سر تک ساعت پایانی، طبق معمول باید حرف‌ها و مباحث روز را جمع‌بندی می‌کردند و با خیالی آسوده و ذهنی روشن به منزل می‌رفتند.

پس حال و حوصله کلام من و تمارین کتاب را نداشتند.
از قضا برای هفته آینده که می‌شود فردا وقت امتحانی مختصری تعیین نمودم تا کمی مشتاق یادگیری شوند اما خیر. چاره امتحانک هم کارساز نبود.

کمی که گذشت، بیانیه‌ای مبنی بر “یا حضور در کلاس و انجام تمرین، یا خروج از کلاس و محفل” صادر نمودم. تا خودم را از شر سرو صدا و فشار به گلوی متورمم خلاص نمایم.

درنتیجه به یک ثانیه نکشید تا دو ردیف آخر صندلی‌ها را ترک کردند و ناپدید شدند.

من ماندم و ردیف اول که شامل شش دانش آموز درس خوان می‌شد. به کتاب چسبیبده بودند و مدام سوال می‌پرسیدند.

نه اینکه بخواهم انتقام بگیرم اما همان موقع تصمیم گرفتم امتحان را آنقدر سخت بگیرم تا از روی کتاب هم نتوانند بنویسند چه رسد به امداد غیبی و وحی الهی.

به دانش‌آموزان مانده و اصحاب باوفای خود توضبحات لازم را دادم. منی که قرار بود امتحان را گروهی بگیرم، تصمم گرفتم سخت و انفرادی برگزارش کنم. چیزی شبیه شکنجه!

فردا روز موعود است. اکنون باید سوالات را طرح کنم. یک امتحانک ٨ نمره‌ای است. اما از آن امتحان‌های مخصوص خودم که نفس‌ها حبس می‌شود. چون هیچ کس نمی‌تواند به دیگری کمک کند دقیقا شبیه دوزخ و صحرای محشر که هر کسی به فکر اعمال خودش است و نمی‌تواند دست دیگری را بگیرد!

اما کمی درنگ کردم. به یاد چهره‌های مضطرب و دل‌های آشفته‌شان افتادم. ذهن‌هایشان درگیر چیست؟ چرا این شکلی اند؟

بین تمام کلاس‌ها، این یک کلاس نوبر است. عصاره خوبان عالم را یکجا در خود دارد!!!
اعصاب له خودم را به یاد می‌آورم بعد از ترک مدرسه در روزهای یکشنبه.

سوالات منحصر به فردم را اماده کرده‌ام.
اما تصمیمی نو نیز گرفته‌ام.
قصد دارم فردا که به مدرسه رفتم. سرکلاس یازدهم تجربی، ابتدا با آن‌ها کمی گپ بزنم.
بگویم اصلا امتحان و یادگیر‌ی‌تان برایم مهم نیست. من اینجا تنها مسئول یادیگیری شما نیستم. می‌خواهم از خودتان برایم بگویید چون احساس می‌کنم با گذشت یک ترم و نیم هنوز به خوبی همديگر را نمی‌شناسیم! حداقل من انتظارات و نیازها و درخواست های شما را نمی‌شناسم و نمی‌دانم. به عنوان یک رفیق از شما می‌خواهم برایم بنویسید. هر آن‌چه را که از من به عنوان یک رفیق می‌خواهید. شاید این‌گونه ارتباطمان بهبود یابد. در واقع من برای این کلاس ارزش قائلم. قطعا این به‌خاطر حضور شماست. اگر شما نبودید که با این همه سختی از راه های دو رو نزدیک بیایید و اینجا بنشینید حضور من هم بی‌معنی بود.
حتی اگر در خصوص درس تعامل درستی با هم نداشته باشیم. حتی اگر از این درس خوشتان نیاید، من همه شما را دوست دارم. برای همین می‌خواهم بدانم مشکلتان چیست؟ انتظاراتان چیست؟ ما نه فقط برای این درس بلکه برای همه مسائل می‌توانیم تعامل داشته باشیم. پس بیایید برایم بنویسید.

به‌نظرم اگر همه ما سعی کنیم انتظاراتمان را به هم بگوییم لحظات برایمان شیرین‌تر می‌شد.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط