خاطرات

اگر می‌تونستم خاطرات رو برای همیشه متوقف می‌کردم. شنبه من که روز را هزار ساعت کرد و رفت ترکیب ناموزون و وَر‌هَم‌شوری (به گویش کرمانی‌ها یعنی مخلوطی) از حس‌های مختلف بود، امروز بعد از روزها حسادت رو لمسیدم و خیلی ترسیدم. در مورد حس‌ حسادت نوشتم، اما به نتیجه خاصی نرسید. آدمی که خالی از حسادت باشد چه نام دارد؟

 

 

اگر می‌تونستم خاطرات رو برای همیشه متوقف می‌کردم. فایده خاطرات چیه؟ حالا که اون رو به یاد نمیارن، هار به جون من میفته.خاطره لطفش به اینه که برای همه خاطره باشه. پس چرا فقط روی ذهن من حک شده؟ بعضی وقتا به خدا می‌گم: «دمت گرم ولی کنار همه نداشته‌ها، اینم بگنجون جون من، شبیه یه تیکه پلاستیک که با کش پولی به هدف پرتاب می‌شه، فرت‌ُفرت تاب کشیده شدن به گذشته و برگشت به خودم رو ندارم»

 

 

اگر می‌تونستم خاطرات رو برای همیشه متوقف می‌کردم. امروز بچه‌ها شبیه آدمک‌های کوکی بودن که توی مغزشون خاک رسوب کرده، باد آنتن شهر و ذهن اونا رو برده بود. بعضیاشون مبهوت به تخته و نوشته‌های من خیره بودن، بعضیا روی دسته صندلی ریخته شده بودن و یه سری زل‌زده به من فقط می‌خندیدن، نگاشون که می‌کردم خنده‌شون صدادار می‌شد، چشماشون برق می‌زد، آخرش نفهمیدم چشونه، به خندیدن الکی و بی‌هدفشون حسادت کردم، به حالِ خوبِ بی‌هدف.

 

 

اگر می‌تونستم خاطرات رو برای همیشه متوقف می‌کردم. این رو سر هر بند می‌نویسم چون پازل تکه‌های روزم رو با این جمله تکمیل میشه، دلم برای علی تنگ شد، ما همیشه با هم فوتبال می‌دیدیم، من فوتبالی نیستم ولی برام با هیجان توضیح می‌داد اونقدر که حوصله‌ام سر می‌رفت و آتیشش می‌خوابید. وقتی ایران گل زد، اونقدر جیغ زدم که گرفتگی صدام از هم پاشید، همیشه با علی جیغ می‌زدیم و روی مبلا با وزن مثبت ۶ می‌پریدیم.

 

 

اگر می‌تونستم خاطرات رو برای همیشه متوقف می‌کردم. وقتی همه توی روز شنبه ساعت ٨ شب زندگی می‌کنن، چرا باید خاطره‌ای باشه تا تو رو یک‌مرتبه ببره به یه شب سردِ پنج‌شش سال قبل یا سحری که چشمات روی هم نیومده، اونقدر مُردی و زنده شدی که صدسال گذشته؟ انگار آدمو مجسمه کرده باشن ولی هنوز قلبش بزنه، ذهنش کار کنه، وقتی نمی‌تونی به قبل برگردی و به اون احمق کوچولوی سابق تشر بزنی، چرا باید یکهو وسط بازی با خواهر‌زادت که قصد داره توپ رو ببره توی دروازه، یادت بیاد؟ من مجسمه‌ای هستم که قلبش هنوز می‌زنه، این‌طور نیست؟

 

 

اگر می‌تونستم خاطرات رو برای همیشه متوقف می‌کردم. من آدم‌های زندگی حال رو با آدم‌های زندگی گذشتم مقایسه می‌کنم، از آدما می‌خوام که برن روی نیمکت ذخیره و به اون قدیمیا فرصت بازی بدن، مکان‌های جدید رو با قدیمی‌ها، امکانات و تمام درخت‌ها رو با گذشته مقایسه می‌کنم، حافظه خوب همیشه مفید نیست، مگه نه؟ خوشحالم که خاطرات قبل از تولدم رو به یاد ندارم، خدایا ممنون. 

 

 

از وانمود کردن خستم، از امیدوار بودن، خندیدن، آدمیزاد می‌تونه گاهی ناامید بشه، پوستش کنده شه، با آب داغ شکنجه شه، با سر بپره توی استخر یخ‌زده و بعد دوباره مثل ققنوس از خاکستر ناامیدی بیا بالا و بگه «د‌َکی!» ، طبیعی نیست؟

 

 

سروش صحت می‌گفت: «زندگی شبیه مسابقه فوتباله، باید تلاش کنی ببری، اگر باختی یا بردی حواست باشه در نهایت اون یک بازیه!» زندگی بازیه اما اگر این بازی جام‌ آسیا باشه یا المپیک یا دربی فرقی نیست؟ زندگی بازیه اما مهمه کجا بد می‌بَری، کجا خوب گند می‌زنی. 

 

 

از وانمود کردن خستم. می‌دونم یک بار دیگه هم نوشتم اما خسته‌ام. خستگی آدم‌ها از متن‌هاشون مشخصه. داشتم به ژان‌والژان فکر می‌کردم، شخصیت مورد علاقه‌ام بین تمام داستان‌ها، وقتی مُرد که فهمید دست‌یابی به دخترش ناممکنه. بارها این احساس به من دست داد اما نمردم، قلم بدست گرفتم و فقط نوشتم. آدم گاهی آرزو می‌کنه کاش داستان بود. برای ژان خوشحالم چون از مرگ راضی بود و با خوشحالی دنیا رو رها کرد، کسی که بدونه دنیا براش تحفه‌ای نداره، به‌راحتی ترکش می‌کنه. تصمیم دارم برای ژان عزیزم نامه‌هایی بنویسم، او مخاطب خوبی‌ست، از همه مهم‌تر خاطراتی که با او دارم را فراموش نمی‌کنم. 

 

 

اگر می‌تونستم خاطرات رو برای همیشه متوقف می‌کردم. خاطره‌نویسی عادت خوبیه برای خوره‌های خاطرات، خاطراتی از پستوی ذهن بیرون می‌پرن و هر چی می‌نویسی از نو سبز می‌شن، انگار ریشه توی هستی آدم بنا نهاده باشن، می‌تونم تمام شب‌های عمرم رو فقط برای یه خاطره به فنا بدم. 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط