برنامه فردا جور شد. قرار بود با همکاری بزنیم به جاده و به سمت همایش برویم اما جبر زمانه موجب شد که با اتوبوس به تنهایی دل به جاده بزنم و برگردم. دوستم گفت تا شی در دانشگاه فرهنگیان است. کرمی وجودم ندا سر میدهد که تا هفت کرمان را بگردم و بعد با ایشان برگردم. پدربزرگ درونم میگوید :《 منطقی نیست. وقتی میتوانی ساعت سه خانه باشی و به برنامههایت برسی چرا وقت را حیفومیل کنی ؟》 عرفان وجودم میگوید:《 همه را قال بگذار و تنهایی به گلزار شهدا برو و با حاج قاسم عهد آدمیت ببند》 اما این بار مادربزرگ به کمک پدربزرگ میآید که :《 گرسنه میمانی. مادر تو کوچه و خیابون قندیل میبندی.》
امروز تصمیم گرفتم بدون ویرایش و سانسور و هر غلط دیگر یادداشت هوا کنم و ادیب درونم مدام اصلاح میورزد، به کظم غیظ فرایم میخواند و بادم میزند. حذف خودسانسوری جایی مشکل میشود که والد شاگردت را حین خوانش متون متصور شی. چیزی که دمدست ما آدمهاست قضاوت است، از قضاوتشدن هراسانم. اما روزی میرسد که هیچ مرا نترساند حتی پیشداوریها.
امروز ولنتاین است. ولنتاین فقط مورد استفاده دبیرستانیهاست شایدم برخی از خزهای دانشگاهی. چندین مورد سوال این چنینی شنیدم:《 خانم! کادو چی خوردین؟ خانم از ولنتاینهای زندگیتون بگید. خانم!….》
عشق اگر انقدر ساده بود هر روز داستانی عاشقانه مینوشتم. برای نگارش تمرینی چند سطری سه روز،سه داستان سه صفحهای نوشتم تا بلاخره از دل داستانی، سوژهای گزیدم.
عشق اگر ساده بود فرط و فرط آدم تنها و بیکس در خیابان نمیریخت و هیچ گلفروشی تا ۹ شب باز نبود.
عشق اگر ساده بود، این همه بچه طلاق چه از نوع عاطفی چه غیرش، این همه کودک بدسرپرست و بیسرپرست، نوجوان به قول خارجیها dumped (کات شده) نبود که در روز عشق آرایش غلیظی بکنند، جشن تمام شدن رابطهای را بگیرند و گرازوار برقصند تا بگویند: از کات کردن ناراحت نیستم!
عشق اگر ساده بود، آمار تجاوز به دخترهایی که گول عشق را میخورند اینقدر بالا نبود، آنها بازیچه عشقند نه برنده آن.
نمیخوام یادداشت ولنتاینیام دارک شود اما مگر دروغ است که عشق بازیچه طفلان دبستانی شده؟
من عشق را در نگاه ادمها میبینم، در لبخند، سکوتها و اخمهایشان. گفتن از عشق یک عاشق واقعی میخواهد و کار هر زرزنی نیست، پس سخن کوتاه میکنم اما قبلش میخواهم چیزی بنويسم. اگر عشق نبود، هیچ داستان، شعر، فیلم و قطعه موسیقیای وجود نداشت. اگر عشق نبود نقاشها طرح چه کسی را میزندند و مشاطهها برای چه کسی مشتری را میآراییدند؟ اگر عشق نبود چه کسی امید داشت به روزی دیگر ؟ اگر عشق نبود …. عنوانیست که مایلم بعدها بیشتر حوالیاش بنويسم و بنويسم.
نمیدانم چند کلمه شد اما تا اینجا را در زنگ آخر کلاسی مینویسم. حال درس شنیدن و گفتن نداریم.خسته و بیجانیم. دخترها جیغ میزنند و اسمفامیلی بازی میکنند. فکر میکردم این بازی منقرض شده. من به جانپناه نوشتن شتافتم. به گوشی قسمت نوت. زنگ قبل با دخترها ادابازی درآوردیم. همان پانتومیم. داشتم جودو را نشان میدادم که پایم لیز خورد و نقش زمین شدم. به خندههاشان میارزید به کمردرد الانم نه. ادابازی هدیه خوبی برای ولنتاین هست؟
دخترها دارند کیفمیفشان را جمع میکنند. نزدیک زنگ است. من هنوز مینویسم و مینویسم و مینویسم.
در راهرو یکی از دخترها به ماشین جلویی از پشت زد. به سکناتش غلطزدن نمیآمد، خواستم بگویم بت نمیومدا که اط خاطرم گذشت: هیچچیز از هیچکس بعید نیست! یاد روزی افتادم که مهمانی دوستانه بودیم، شبیه جلسات فحش ممنوع بود اما گاهی میطلبید فحشی حواله کنی و تابو شکنی.
از مدرسه خارج میشدم که یکی از شاگردان به سمتم آمد، گفت ناخوش احوال است و در کلاس نمیماند. حالا که دیدمش حالش را پرسیدم. گفت خوبم و باور کردم. نیمساعت قبلش گفته بود ناخوشم و باور کردم. اساسن_ اساسا خوشباورم.
.
.
.
آخرین نظرات: