پیرزن در را همزمان با چهرهاش گشود. لپهای سرخ و نفسهای کوتاه و پیاپی نمایانکننده خستگی او بود.
-«سلام دخترم. مادر چطوره؟ من شرمندهام.»
+ «سلام. خواهش میکنم.»
هنوز نطقم مختوم نشده بود که پرسید:«مجردی؟»
اولین بار بود میدیدمش.رفته بود طلب چند ماهه مادر را بستانم. خشکم زد.چه زود صمیمی میشوند مسنترها.
شاید بدین دلیل است که با دنیای امروز ناآشنا هستند، هنوز در حال و هوای قدیم میپرند. شاید هم پسر مجردی در خانه داشت که میپسندید اگر به طلب مبلغی بیافزاید تا او را بردارم.
به هر حال ضربتی پرسید: «درس میخونی؟»
خب این هم ممکن است اتفاق بیفتد برای دختری که از سنش کمتر نشان میدهد.
+«معلمم. همسایه.»
البته با اکراه زبان گشودم. خوش ندارم اطلاعاتی بروز دهم. به قول خارجکیها« privet» هستم. خودسانسوری من نه فقط در نوشتهها که در گفتار نیز نمایان است.
اگر از شاگردانم منزجرکنندهترین ویژگیام را بپرسید، جواب میدهند : «خانم عظیمی نمیگوید چند سالش است. مجردست یا متاهل.چند خواهر و برادر دارد. عصرها را چطور سپری میکند؟ هزینه کلاسهای خصوصی اش چند است؟ در کتابخانه چند کتاب دارد؟ ماردش چه شغلی داشته؟ مغازه شوهر عمهاش در کدام خیابان است و …..»
اما این پیرزن باصفا در عرض سی ثانیه چند اطلاعات کلیدی و «ترند» مدرسه را از آن خود نمود.
سوال آخر اما از همه جالبتر بود: «آشغالی شما هم روزای فرد میاد؟»
آخرین نظرات: