تکرار، پاییز، تجربه

امروز اتفاق عجیبی افتاد. مرا در ١٢ سالگی پناه داد. اولین سالی که در مدرسه پروین اعتصامی بودم. مدرسه‌ای واقع در خیابان آذر که بعد از تیزهوشان اولین رتبه را داشت.

معلم ادبیات خانمی بد عنق و سخت‌گیر بود.
اواسط ترم اول بود که از وبلاگش رونمایی کرد. ما را ترغیب نمود تا به آن سر بزنیم. ایده‌‌هایمان را الک کرده، قلم زده همچین  ویرایش کرده با خطی خوانا تقدیمشان کنیم. این قول داده شد که در صورت مناسب بودن در وبلاگش هوا خواهند شد.

در آن روز متفاوت بچسب‌تر و صمیمی‌تر می‌نمود.
جرقه خاموش ذهن من شعله‌ور شد. اولین داستان رسمی زندگانی‌ام را نوشتم. داستانی که برخلاف قبلی‌ها شروع و پایان داشت.

البته بعدها افسوس خوردم. چرا که اگر نسخه‌ای از قدیمی‌ها برای جناب  فرهادی می‌فرستادم، به یکی از فیلم‌های برتر مبدل می‌شد. همچنین جایزه «جشنواره کَن» را در طاقچه‌ام داشتم.

آن روز سرزنده‌تر از همیشه وارد مدرسه شدم. تک‌تک سلول‌هایم به انتظار زنگ ادبیات نشسته بودند. در نهایت معلم از راه رسید. قبل از این‌که کتاب و دهان را بگشاید، به سمت میزش شیرجه زدم.

برگه‌هایی را که به نوشته‌هایم مزین بودند و در نایلون مخصوص پیچانده، تقدیم نمودم.

گفتم: «خانم! این داستان منه. گفتین بیاریم تا بخونین. اگه خوب باشه میذارین تو وبلاگتون؟ »

ابرویی بالا انداخت. چشم نازک کرد. برگه را در دست گرفت. از بالای عینک نگاهی انداخت. چشم به نوشته نخورده بود که جواب داد: «از کجا کپی کردی؟»

من با ١٢ سال سن،  ۶٠ کیلو وزن، فرو ریختم.
مجدد دکمه تنفرم از او روشن گشت.

همان روز یاد انشای ۶ صفحه‌ای افتادم که در زنگ اول کلاس چهارم نوشتم. معلم باور کرد. ٢٠ گرفتم.

اما او داستان‌ مرا نخوانده باور نکرد. از نوشتن بیزار شدم. به خود توپیدم. چرا باورش کرده بودم؟ چرا؟
شبیه حماقت‌های روزهای نوجوانی‌ام بود. شبیه وقت‌هایی که تا پاییز به ضیافت باعچه‌مان می‌آمد گمان می‌کردم خبرهایی در راه است. این پاییز، پر از عشق، شور و هیجان خواهد بود. پر از زندگی.

چندین پیراهنم پاره شد. تصمیم گرفتم بعد از ناکامی‌های متعدد علاقه‌ام را بزیم. آوارهای ١٢ سالگی‌ام را در زنگ ادبیات مدرسه پروین جمع‌آوری نموده به ١٧ سالگی بسپارم.
با این فلسفه که اگر عمرم در همان ١۷ سالگی به سر رسد، نوشتن را به جد آزموده باشم. چرا که آفريده شده بودم تا بنویسم، بنویسم، بنویسم.

به یک انجمن نویسندگی راه یافتم. جلسات اول و دوم را مستمع بودم. در اواخر جلسه دوم استاد مشق داد. تکلیف بدین صورت بود که می‌بایست چند سوژه برای نویسندگی می‌نوشتم.

هیچ از حلاجی شدن کسرم نمی‌شد. وقتی چیزی می‌رود لای چرخ ماشین حلاجی یعنی دارد پخته می‌شود و ارزش زمان‌بردن را دارد.

در نتیجه ایده‌هایم را ارائه دادم. دست کم یک هفته تفکر خرجشان کرده بودم.

ایده‌هایم دو تا بودند یا سه به خاطر ندارم. تنها اولی به مزاق استاد خوش آمد.
یکی از جوان‌های راست‌نشین که مدام با خانم خوشگله کنارش گرم می‌گرفت گفت: «ایده تکراریست! یک فیلم فرانسوی با این مضمون ساخته شده است.»

خواستم بگویم به‌حدی بی‌مقدار نیستم که در کلاس ایده‌پردازی شرکت کنم. هزینه بپردازم تا ایده‌های لو رفته را برای حلاجی  مطرح کنم. اما پشیمان شدم. تنها گفتم: «والله من ندیدم.»
اما بعد از مدتی در دل شاد گشتم: « ایده من، ایده‌ای در سطح جهان است. ایده‌ای که گویی فیلم هم شده!»
دقیق که اندیشیدم در پاییز ١٧ سالگی نیز احساسی شبیه به پاییز ١٢ سالگی داشتم. می‌پنداشتم با اولین برگی که بر گل‌های یخ می‌افتد، قلب کسی برایم خواهد تپید. با اولین دانه باران شور، شیدایی و محبت در قلبم خانه می‌گزیند. پاییز هنوز حماقت‌آمیز جلوه می‌کرد. شبیه پاییز امسال، پاییز ٢٣ سالگی.

درست شبیه امشب که وقتی در مورد طرح جمع‌بندی سولات امتحان نهایی با جمعی از اساتید آموزش و پرورش صحبت کردم. یکی از آقایان درصدد بود از من اعتراف بگیرد که جزوه خروجی زحمات خودم نیست: «آیا طرح بقیه را پیچ وتاپ ندادید ؟ واقعا خودتان نوشتید؟»
هر چه جواب دادم : «بله. خودم، خودم، خودم.» فایده نداشت.
درست شبیه آن داستان اول راهنمایی،
درست شبیه آن سوژه ١٧ سالگی،
درست شبیه امشب…

اما من هنوز می‌نویسم.
من آفریده شده‌ام تا بنویسم، بنویسم، بنویسم.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط