آنِ من!
سلام
احوالتان چطور است؟
میتوانید صدایم را بشنوید؟
به خدا قسم! صدای من از هستی به گوش میرسد.
از برگ که پلی شد برایت.
از ستاره که شباهنگام روشنی را به تو بخشید.
پیادهرو که با قامتش تو را در آغوش گرفت.
عابر که لبخندت را زندگی کرد.
پیرزن که از تو امید ستاند.
تمام کوچک و بزرگهایی که برایشان دست تکان دادی،
به تماشا نشستی، درود فرستادی.
رشته خیالاتی که از سر گذراندی.
به تمامشان بارها رشک بردم!
به همه غبطه خوردم.
همه را قسم دادم؛
تا سلام مرا به تو برسانند.
راستی!
نسیم این روزها ملایمتر بر گونهات نمینشیند؟
درختها دستانشان را به سویت خم نمیکنند؟
به بهانه نوازشی یا به بهانه غباری؟
پیرزنهای کوچه مرا بیادت نمیآورند؟
لا به لای رساندن زنبیلهای غذاییشان
از من برایت نمیگویند؟
چشمک ستارهها را بگو
روشنتر شده؟
نشانهای میبینی؟
من هر شب تو را به ستارگان میسپارم.
تا با هر درخشش تو را به یادم بیاورند.
یک من هستم و هزاران حسرت اما یک تمنا؛
آنِ من! آنِ من بمان.
آخرین نظرات: