مرگ، زندگی

چندی از بیداری جامعه می‌گذشت، روزهایی بود که خوابش سنگین‌تر گشته بود، مردم پیرو اسلام بودند، مردم از مسلمانی بویی نبرده بودند، کلام بزرگشان روی زمین نمانده بود، خواسته دلشان روی زمین نمانده بود.

«فاطمه فاطمه است»
فاطمه دیگر فاطمه نیست
فاطمه نور بود، فاطمه روح بود
نوری درخشان، خندان
روحی خسته، زخمی

روزگار فغان بود، دوران سکون بود. زمانه دادگری بود، زمانه ستم‌زدگی بود، مردم فتنه‌گریز بودند، مردم فتنه‌جو بودند.
امت پیامبری نداشت، پیامبری به سوی مسجد می‌خرامید، مسجد مملو از آدم بود، مسجد مملو از سنگ بود، رود انقلاب بود، گنداب حکومت بود.

«فاطمه فاطمه است»
فاطمه دیگر فاطمه نیست
فاطمه نور بود، فاطمه روح بود
نوری درخشان، خندان
روحی خسته، زخمی

زبان رسا بود، گوش‌ها ناشنوا، موسپیدان در مسجد بودند، روسیاهان در مسجد بودند، جمعیت پر از مرد بود، جمعیت پر از نامرد بود، عصر به سمت آینده می‌تاخت، عصر به عقب خیز برمی‌داشت.

«فاطمه فاطمه است»
فاطمه دیگر فاطمه نیست
فاطمه نور بود، فاطمه روح بود
نوری درخشان، خندان
روحی خسته، زخمی

سرآمد خلوص بود، خلوت خدعه بود، چشم‌ها بسته بود، دهان‌ها باز بود، رأی اجباری بود، اعتراض خفته بود.
خورشید طلوع کرده بود اما هنوز شب بود، نکبت حاکم شد، خفاشان آزاد شدند. کرم‌ها در زیر زمین لولیدند. اوج اقتدار بود، تنگنای بی‌غیرتی بود.

«فاطمه فاطمه است»
فاطمه دیگر فاطمه نیست
فاطمه نور بود، فاطمه روح بود
نوری درخشان، خندان
روحی خسته، زخمی

یک کلام برای توصیف آن‌روزها کفایت می کند: کوچه‌های سیاست رها شد و بن‌بست‌های خیانت مأوا شد.
فاطمه بر روی خاک‌ها افتاد، چندین پله به آسمان پیش رفت، برخاست، نشست، آه کشید، اشک دیدگان را ربود، لبخند زد ، تخریب شده، پیروز شده، عصر کشتن بود، عصر زندگی بود، غروب مرگ بود، غروب جاودانگی بود، فاطمه خسته بود، فاطمه لبالب شوق بود.

«فاطمه فاطمه است»
فاطمه دیگر فاطمه نیست
فاطمه نور بود، فاطمه روح بود
نوری درخشان، خندان
روحی خسته، زخمی

موهای دخترش را شانه می‌زد، موهای حسین‌ش را شانه نمی‌زد، سفارش بچه‌ها را به زینب می‌کرد، سفارش زینب را به علی. برای آینده می‌گریست، برای گذشته می‌گریست، برای احوال علی می‌گریست، فاطمه می‌گریست.

«فاطمه فاطمه است»
فاطمه دیگر فاطمه نیست
فاطمه نور بود، فاطمه روح بود
نوری درخشان، خندان
روحی خسته، زخمی

از حال می‌رفت، به هوش می‌آمد، وصیت می‌کرد، لکنت می‌گرفت، رمقی نداشت، مکلف بود، دلتنگ پدر بود، درگیر سفارش پدر بود، علی را صدا می‌زد، علی را می‌سوزاند، علی را آرام می‌کرد. علی را می‌شنید که ملتمسانه می‌گفت: «می‌شود برای من بمانی؟»

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط