صبحانه را خوردم و از خانه خواهر زدم بیرون. تعطیلات درونگراها برای خودشان است و بس. هیچ جا هم که خانه خود آدم نمیشود. انگار خانه خودمان اکسیژن بیشتری دارد.
برنامه دیروز را از نظر گذراندم و تیکنخوردهها را در آغوش گرفتم. برنامهای جدید نوشتم.
بدلیل امتحانات دانشآموزان خبری از تدریس نیست و این کمک میکند تا در عوض محتوای کلاس به حرکتهای قطعهنویسی و توسعهفردی بیاندیشم.
ابتدا به سوالم در خصوص «آیا من خلاقم؟» پرداختم. هر آنچه در ذهنم بود و نبود را در سیستم ریختم که حدود ١۵٠٠ لغت شد. چه حجامت روانی بود؛ موضوعی که چند روزی بنا بود از آن بنگارم و فرصت نمیشد.
پس از آن به سوژه شعریام پرداختم: قاصدک.
باید از ذهن میتراوید اما در گوگل جستمش و عکسهایی از آن یافتم. چه عکسهایی از شما هست قاصدک جان! شما چه زیبایید! حق والانصاف که سوژه من هستید.
در مورد عکسها چند شعر به ذهنم رسید و نوشتم. تجربه خوشایندی بود. این بار روانم را سمباده کشیدم. چند عکس به بهانه قاصدک بود اما محتوای ناقاصدکانهای داشت؛ از خودم پرسیدم: « از چه زمانی هنر با شهوت آمیخت؟»
ذهنم پاسخی نیافت که در گوگل دنبالش گشتم، به جز چند عکس ناجورتر چیزی دستگیرم نشد. پرترهای برهنه از مادمازل مورفیِ بداندام توجهم را بلعید. قصد او از این پرتره تحریک لویی پانزدهم و رقابت با دخترکان همسنوسال برای بدست آوردن شاه بوده است، با او وارد ارتباط نامشروع هم میشود و ادامه ماجرا. گاهی چه ارزان میشوند دختران…
دوست دارم بدانم ایده ژان والژان در خصوص این ناموسان فرانسوی چیست؟
راستی چند روزیست برای جناب ژان نامه مینویسم.
به محتوای حرکتهای عقبمانده پرداختم. در حرکت قطعهنویسی از مهشید امیرشاهی آموختم و گریستم. در حرکت توسعهفردی بنا شد فهرست کارهای روزانه را با نمرهای که میگیریم در وبلاگنویسی روزانه منتشر نماییم.
کتابی به نام «قصه من و تو» از بیژن عبدالکریمی معرفی شد. نثری درخشان، فلسفی، آمیخته با شعر داشت. روحیه نویسندگی کار خودش را کرد و به گوگل پناهنده شدم تا بیشتر با تفکرات فلسفی بیژن عبدالکریمی آشنا شوم.
فهرست کارهای ثابت روزانه و عملکرد من:
١. انجام واجبات:
تصمیم دارم هدفمندتر به جای بیاورم.
٢. نوشتن اتفاقات روز:
به خوبی انجام شد. (نگران روزهای شلوغ پلوغم)
٣. خواندن:
تا انتهای شب تکمیل خواهد شد.
۴. نوشتن یک شعر:
چندین شعر در مورد قاصدک نوشتم.
۵. اندیشیدن به تولید محتوای کلاسها:
به دلیل تعطیلات امتحانی کلاسها لغو است و د این زمینه تنبل شدم.
۶. ٢٠ دقیقه سریال انگلیسی و ثبت حداقل ۵ لغت جدید در دفترچه:
هنوز انجام نشده. با اینکه بیتاب سریالم اما نوشتن منو رها نمیکنه.
٧. سالمخوری
کم پیش میاد ناسالمخوری خداروشکر.
٨. خوب خوابیدن:
دیشب افتضاح دیر خوابیدم و صبح دیر پاشدم.
٩. خندیدن:
کم خندیدم.
١٠. کمک به مادر:
پیشم نبود تا کمکش کنم.
نمره من تا این لحظه : ۵
نرسیده به هشت بود، ماسکی از زرده تخممرغ بر روی صورتم بود که یکمرتبه جهیدم، گوشی را برداشتم، کانال اهل نوشتن را سرچ کردم، به دنبال لینک وبینار گشتم، با خودم فکر کردم که مهمترین مشکل من خواستن چیزی به طور کامل است، چه عیبی دارد صوت ضبطشده را بشنوم؟
که یادم آمد امروز جمعه است و نفس راحتی کشیدم.
محمد طاها (خواهرزادهام) سر سفره شام گفت: « یه شعر گفتم. بگو دورچرخه»
گفتم و پاسخ داد : « سیبیل بابات میچرخه… حالا… حالا… بگو..» . یادم رفت چه گفت اما چیزی شبیه بالا بود. فکر میکردم اینا فقط برای زمان خودمون بوده. با خودم گفتم نکنه شعرهای منم شبیه اینا باشن.
قسمت پنجم از فصل سوم سریال how I met your mother را دیدم. زیاد خندهدار نبود اما پنج لغت جدید بیرون کشیدم.
قسمتی از کتاب بینوایان را خواندم. ژان والژان از فاضلاب گذشت و ماریوس را بر دوش میبرد، مرا به یاد فیلم رستگاری در شاوشنگ انداخت که مرد زندانی( نامش را یادم نیست) از فاضلاب گذشت تا از زندان خلاص شود.
آخرین نظرات: