دیروز برای اولین بار به کلاس درسی برای رفع اشکال در روستا پاگذاشتنم.
با پرسیدن اشکالات دانشآموزان و پاسخ دادن به یکیک شان، همراه با چاشنی خنده، با هم کمی اخت شدیم. درنتیجه پس از مدتی، طبق معمول شروع به بدگویی از معلمشان کردند که فلان است و بیصار و حسابی لیچار بارش کردند! من هاج وواج تنها نگاهشان کردم و در حقیقت میاندیشیدم که چه بگویم که اتش آنها بخوابد و مقام معلم ضایع نشود و همچنین کمی واقعنگرانه به موضوع بیاندیشند. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خب.. آیا شما از ایشان درخواست کردید و عمل نکردند؟ یک صدا گفتند: بله.
-آیا شما به صورت دقیق خواسته هایتان را میگویید؟ مثل الان که به دست خط من ایراد گرفتید.همانقدر جزئی.خواستههایتان را میگویید؟مطمئن باشید اگر بگویید عمل میکنند.خواستههایتان را بگویید. این حق شما است.
ناگهان آن هیاهوی کلاس به جو تفکر و سکوت تبدیل شد. آنها خواستههایشان را نمیگفتند.شاید چون کسی نبود که بشنود. شاید هم آنقدر صمیمت حاکم نبود تا بدون ترس از خواستهشان سخن بگویند.برای من درس بزرگی بود: باید بیاموزیم خوب بگوییم؛ خوب بشنویم.
آخرین نظرات: