امروز یکی از دانشآموزان با تاخیر دارد کلاس شد. رنگ به چهره نداشت. چند دقیقه بعد حین پرسش از دانشآموزان در خصوص قسمتی از کتاب نگاهم در جستجویش خشک شد. چپ، راست. نبود. یادم نمی آمد که کلاس را ترک کرده باشد.
گاهی کلاس را ترک میکرد و باز نمیگشت. سابقه داشت که آن عقبها بخوابد. روی زمین بنشینید.
یک مرتبه متوقف شدم. مثل لیوان آبی که به زمین نرسیده، در هوا میایستد، ایستادم.
پرسیدم: «فاطمه کجاست بچهها؟»
حوصله مچ گیری نداشتم. به جد متعجب شده بودم. انگار که خواب دیدم فاطمه وارد کلاس شده.
یک مرتبه از آخر کلاس چهره رنگ پریدهاش ظاهر گشت.
دستش بالا رفته بود.
خانم من اینجام. چهرهام از تعجب به خنده پهن شد. حالت متعجبی را گرفت که از خنده منفجر شده.
به خودم که آمدم رسالهای شرح داده بود. یک ریز توضیح میداد:«خانم ببخشید. من باید قرص بخورم. باید قبلش صبحونه بخورم. امروز خواب موندم. اومدم اینجا که بخورم. بعد برم قرص بخورم. ببخشید خانم.»
من گفتم: «نه خواهش میکنم. من باید عذرخواهی کنم.»
چندتا از بچهها میخندیدند.
نه اینکه قصد شوخی نداشته باشم اما نمیخواستم شرمندهاش کنم. گفتم: «همین که رفتی آخر کلاس و خوردی، دمت گرم. برایش دست زدم.»
به دنبال دست من بقیه کلاس هم برایش دست زدند.
تنها اقدامی که در ماه مبارک برای تشویق روزهنخواری انجام دادم، همین بود. از اول ماه مبارک هر روز یکی دو نفرشان را میدیدم که جلوی بقیه خوراکی میخورند. یک دفعه تذکر زبانی دادم که تاثیر موضعی داشت. فکر میکنم تشویق بهترین راه برای فهماندن ارزشهاست. در واقع نظم کلاس و قدرت خودم بهعنوان معلم را در این جهت به کار بردم.
از همان ابتدا دنبال فرصتی برای صحبت در این زمینه بودم. امروز بالاخره شکارش کردم. معتقدم اگر انسان دغدغه چیزی را داشته باشد، به یقین روزی راهکاری برایش مییابد.
آخرین نظرات: