کودکانی از درس واماندند. فکرهایشان را روی هم گذاشتند تا دست استاد را در پوست گردو بگذارند. اینگونه چند روزی از درس خواندن فارغ میشدند. به استاد گفت: «چقدر رنگت پریده!» دیگری گفت: «استاد حالتان چطور است؟ خوب بنظر نمیرسید.» بقیه تایید کردند که :«بهتر باشید.» این سیاق را تکرار کردند تا استاد خیالات برش داشت. به خانه رفت و خودش را در رخت خواب انداخت. روز بعد که به کلاس آمد از شاگردان خواست قرآن بخوانند. شاگرد که میخواند یکی فریاد کشید: «شنیدن صدای ما برای استاد مضرر است. درد سرش را بیشتر میکند.» استاد گفت:«راست میگوید» و کلاس را ترک کرد. شاگردان خوشحال و شاد به خانه برگشتند. مادرانشان پرس و جو کردند اما حرف آنها را باور نکردند تا اینکه به عیادت استاد رفتند. او را در بستر دیدند که از بیماری مینالید.
این حکایتی از دفتر سوم مثنوی معنوی بود. به خوبی روایت کرد که نسل جدید چطور با نقشهها معلم را دست میاندازد و معلم چطور با رفتارش جامعه را. اینکه معلم بداند درگیر حواشی نشود و به خود مسلط باشد خیلی مهم است. برنامههای هر معلم گنجی است که اگر به خوبی پیاده شود رشد را به دنبال خواهد داشت. پس بیابید به جذابتر کردن محتوا بیاندیشیم. در عوض تلاش برای فریب نخوردن.
به اشتراک بگذارید
3 پاسخ
سلامی از سالن مطالعه به نرجس
نرجس چیزی بنویس که به من بفهماند،چگونه از پیچ و تاب خود گذشتی؛خود را شناختی و
اکنون در پی یافتن راه هایی برای معلمی بهتر شدن هستی؟!!!!!!!!
سلام! دلم برای تو و آن سالن تنگ است❤️ فاطمه عزیزم! خیلی خرسندم که مرا میخوانی 😍😍😍 هنوز از پیچو تاب خود نگذشتم😅 بهنظرم هر انسان همان جاده پیچدرپیچ مهآلود است که اگر از آن بگذرد به روشنایی مقصد میرسد. من هنوز در پستی و بلندی آن بهسر میبرم. در تلاشم خود را بشناسم. تا بهتر بر ضعفها چیره شوم و قوتم را پایدار نمایم. میجویم تا بهتر زندگی کردن را بیایم که بهتر معلمی کردن را در پی دارد.
متقابلادلم برایت پر می کشد.
پس جاده پیچ در پیچ و مه آلود هرکسی مسافتی متفاوت دارد.
دعا کن برایم تا اندک حس مقایسه ای که در وجود هست خالی شود و از پیج بعدی جاده ی کشف خودم بگذرم.
دوستدارت:فاطمه