درگیرم.
درگیری من کار، خانواده، ورزش و درگیری را شامل میشود.
آنقدر درگیرم که زمانی برای نوشتن نمییابم. همین الان خواستم قلمی شبانه بزنم. محمد طاها، خواهر زادهام، از خواب پرید. فریادش تاریکی را درید. متوقف شدم. به او گوش دادم. دعایش خواندم. دیشب که خواستم بنویسم مشکلات خرهام را جوید. متوقف شدم.
یک روز وقتی که تازه مشغول میشدم، برادرم سر رسید. چیزهایی به مادر گفت. اعتراضش را شنیدم. توجیحهای برادر در مورد خانمش بود. از ما خوشش نمیآمد.
ناراحتی مادر قلبم را میفشرد صدای دلی که میشکست. به هم ریختم. دست و دلم به نوشتن نرفت. شعار خوبی بود نوشتن، اما زمان میطلبید.
در انتظار فرصتی بودم برای حال خوب. حالی که قلم را بدست بگیرم. حالی که بشود در آن کولاک کرد.
ننوشتم تا زمان موعود سر برسد. نرسید که نرسید.
زمانی نبود تا زمانه در اختیارم بگذارد محض نوشتن. حتی در زنگهای تفریح مدرسه، در دقایق پیش از خواب، در لحظات طلوع روشنی.
من اسیری در چنگال روزگار بخیل بودم.اما دیگر خسته شدم.
ننوشتن عذاب شده است. کابوسهای شب. پریشانیهای روز سردرگمی لحظات. همچین کینه، حسادت، غصه، شکست و ناکامی، حتی ساعتها مکالمه با روانشناس. ننوشتن زمان میخواهد نه نوشتن.
به این سخن هرمز ریاحی رسیدهام: «مینویسم، از ننوشتن و غمباد بهتر است.»
آخرین نظرات: