امروز بنا دارم در باب تناقض بندهایی بنگارم.
داستان به پنج سالواندی پیش برمیگردد. روزی که مصاحبه شغلی را میگذراندم. مصاحبه برای قبولی دانشگاه فرهنگیان، همان «تربیت معلم» سابق بود.
برای قبولی در این دانشگاه در کنکور سراسری پذیرفته میشدیم، پس از قبولی در مصاحبه، وارد دانشگاه عالمساز فرهنگیان میشدیم؛ دانشگاهی که اگر دماغش را بگیری، تنبانش میافتد.
آن روز به کرمان، مرکز استان رهسپار شدیم. همه مصاحبهشوندگان عاقل و محجوب بودند. بنده مقنعهام به قدری تنگ بود که احساس خفگی داشتم. چادر را جلوی صورت کشیده بودم. به گونهای که با بینی همجوار بود.
وارد اتاق مصاحبه که شدم سوالات ردیف شد. دومین نفر از سمت چپ میپرسید. بغلدستیاش که چپ مطلق بود، خیره مانده بود. راست مطلق مدارک دانشگاه را بررسی نمود. کناریاش تلخندی زد و تعدادی از سوالات را گردن گرفت.
نقشه تمام و کمال اجرا شده بود. نوبت به سوال آخر رسید:«اگر جای ما بودی، چه سوالی میپرسیدی؟» این سوال را دخترخالهام بارها خاطر نشان کرده بود. سپرد اگر این شگرد پیاده شد، یکراست بگویم : «آموزش مهمتر است یا تربیت؟» من که شاگرد بیبروبرگشت دخترخاله بودم، دستوراتش را ارج نهادم.
آن زمان، به عنوان یک دختربچه هجده ساله نه آموزش برایم اهمیت داشت نه تربیت. پرسیدم چون عُرف حکم مینمود، شبیه مقنعه که عرف بود. به رفتار و گفتاری که آن روز از من میپراکنید ایمان نداشتم اما پیمان بستم اگر معلم شدم، به مقنعه تنگ و تربیت اهمیت بدهم. با این فلسفه که من «دروغگو» نیستم تا برای پذیرش دانشگاه ظاهری خوشآبورنگ بسازم.
روز اول دانشگاه دریافتم که همه به اصول من برای معلمی پایبند نیستند؛ برای مثال بعضی لبها عجیب سرخ میزد یا بعضی شلوارها آب میرفت، مقنعهها گشاد گشاد بود، بعضی از رفتارها و عادات بد من در ابتدای ورود به دانشگاه ریشهکن شده بود اما دیگران هنوز در دوران نامعلمی بهسر میبردند.
از خودم برایتان بگویم که به جان فهرست پخش آهنگهایم افتادم، لباسهایم، علایقم، نگاهم به زندگی و… روزی که میخواستم خبط کنم، به یاد شاگردان آیندهام میافتادم که با داشتن معلمی چون من لغزش برایشان روا میشد؛ پس رفتهرفته دور کجرویها را خط کشیدم.
دیری نگذشت که متوجه شدم در این دانشگاه کسی برای پرورش هم تره خرد نمیکند. تاسف برمیانگیخت ولی چارهای جز رشد نبود، باید برمیخیزیدم، خودم را میپروراندم، باید برای گماشتگی مهیا میگشتم.
دانشگاه به پایان رسید. حال در کنار قد کشیدن، میبایست به کمال نیز برسانم. عزم تأثیر داشتم. مقنعهها از دانشگاه گشادتر و چهرهها از آن دوران پر رونقتر بود. بعضی رفتارهای نیک به محض خروج از مدرسه ختم میشد. شبیه آن دوره که برخی دانشجویان به وقت ورود به خیابان چادرها را تا میزدند.
مدرسه برای یک معلم به مراتب از دانشگاه برای یک دانشجومعلم زندانتر بود. من عزم داشتم در این زندان کتابخانهای بسازم و به سبک کنفوسیوس در عوض فرستادن صد لعنت به تاریکی چراغی برافروزم، جهادی که هر زندانی چون «اندی دوفرین_ نقش اول فیلم رستاخیر در شاوشنگ» درون حصر انجام میدهد.
بعد از ماهها حدود دویست جلد کتاب فراهم شد. آب در دل مدرسه تکان نخورد، قربان صدقهشان هم رفتم تا فقط چوب لای چرخ ترقی نشوند. من فقط خواستم به قولم عمل کنم.
کتابها را به مدرسه بردم، بچهها ذوق کردند. مدیر گفت :«کتابها را نمیتوانید در کتابخانه بگذارید. اگر مطلبی غیر اخلاقی لابهلای این کتب باشد، چه کسی پاسخگوست؟ »
جواب دادم : «محتوایی جز آنچه بدان معتقید ندارند! بررسی بفرمایید.»
گفتند: «از کجا معلوم؟»
خواستم بگویم: « دلیل این همه حماقت شما ندانستن است. مگر نمیخواهید رشد کنید؟ چه بخواهید غربی باشید چه شرقی، چه بخواهید خودتان باشید چه دیگران، باید کتاب بخوانید، در زندان هم کتاب میخوانند. وای بحال ملتی که کتاب نخواند!»
تنها گفتم : «من سر قولم ماندم… »
ولی گاهی از خود میپرسم:«من به که قول دادهام؟»
3 پاسخ
در جغرافیای ما خیلی باید حواس جمع و زرنگ بود و تلاش کرد برای رشد. متاسفانه جذابیت بیرونی بر فضیلت درونی برتری داره
بله درسته. ممنونم از توجهتون.